محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۳۳ - بیرون آوردن پهلوانان ایران از بند پیلسم

۱

فرامرز چون دید خالی حصار

بغرید مانند شیر شکار

۲

به لشکر چنین گفت اندر روید

بدان نامداران یکی بنگرید

۳

ببینید تا خود چگونه شدند

به بندند یا خود به بیرون شدند

۴

که زنده ست زایشان که مرده شده ست

که دل را ز پیکار خسته شده ست

۵

بیارید شان زود ایدر برون

که گشتند در بند محنت زبون

۶

پیاده شدند آنگهی چند مرد

چه مردان که شیران روز نبرد

۷

شدند اندر آن حصن دیدندشان

ز بند اوفتاده به تن در نشان

۸

همه خاک از بندشان پر ز خون

فتاده بر آن خاک تیره نگون

۹

کشیدند بر کتف ها هاموار

برون آوریدند شان از حصار

۱۰

فرامرز چون دیدشان آن چنان

چو مرده به دخمه درون بی روان

۱۱

ز خون دلش دیده پر گشته تر

به بیژن چنین گفت کای جنگ خر

۱۲

تو بسیار در بند وارون شدی

پذیره به پیش بلا چون شدی

۱۳

اشارت همی کرد بیژن به دست

که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)

۱۴

فرامرز گفت آنگهی همچنین

بیاریدشان نزد شاه زمین

۱۵

وز آنجا بیامد چو شیر ژیان

به پیش پدر تنگ بسته میان

۱۶

چو رستم ورا دید گفتش بدوی

که ایرانیان را چه آمد به روی

۱۷

تو آنجا ز بهر چه بر تافتی

بدین رزمگه از چه بشتافتی

۱۸

فرامرز گفتا که ای پهلوان

بجایند ایرانیان با روان

۱۹

چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو

برفتند نزدیک سالار نیو(!)

۲۰

چو بشنید رستم به دل شاد شد

تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد

۲۱

خروشی برآورد چون نره شیر

به ترکان درافتاد گرد دلیر

۲۲

فرامرز چون از پدر جنگ دید

یکی گرزه گاو سر برکشید

۲۳

بیامد به نزدیک آوردگاه

دلی کینه جوی و سری کینه خواه

۲۴

چو دریای چین پیش میدان رسید

پیاده مر آن هر دو تن را بدید

۲۵

چو برزو و چون شاه افراسیاب

ز یکدیگران هر دو با درد و تاب

۲۶

به گردن درون هر دو تن را کمند

تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)

۲۷

دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)

بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ

۲۸

چکان از تن هر دوان جوی خون

به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)

۲۹

همه جنگ جویان به جنگ اندرون

به پیکار جان را گرفته زبون

۳۰

چو هومان و چون شیده جنگ جوی

درآورده با زال زر رو به روی

۳۱

به هومان دو دیده همی برگماشت

که از بهر دستان ازو کینه داشت

۳۲

چو دریای جوشان بیامد برش

بزد گرزه گاو سر بر سرش

۳۳

سپر بر سر آورد هومان ز بیم

دلش گشت از هول او بر دو نیم

۳۴

ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر

گریزان شد از بیم آن جنگ خر

۳۵

نهان گشت هومان به جنگ اندرون

ببارید از درد از دیده خون

۳۶

وز این سوی دربند افراسیاب

ابا برزوی شیر در جنگ و تاب

۳۷

جهاندار شیده ز بیم گزند

بیامد بزد تیغ را بر کمند

۳۸

به تیغی ک زد شیده خشمناک

کمند دو شمشیر زن کرد چاک

۳۹

چو افراسیاب دلیر آن بدید

گریزان شد از بیم سر در کشید

۴۰

به چاره نهان گشت در لشکرش

گرفتند لشکر به گرد اندرش

۴۱

زواره بیامد به کردار باد

به برزوی شیر اوزن آواز داد

۴۲

که ای پهلوان جهان بر نشین

که از شب سیه گشت روی زمین

۴۳

چو خورشید گشت از جهان ناپدید

به زین اندر آمد به کردار شید

۴۴

سپهر از ستاره شده همچو رنگ

همه روی گردون چو پشت پلنگ

۴۵

دو لشکر فروماند از کارزار

یکی را نبد دست و بازو به کار

۴۶

ز یکدیگران روی برگاشته

بسی خسته بر دشت بگذاشته

۴۷

ز ایرانیان دشت چون پشته شد

ز توران یکی نیمه را کشته شد

۴۸

جهان جوی رستم به کردار شیر

بیامد به نزدیک خسرو دلیر

۴۹

سرافراز برزوی و دستان سام

بر شاه رفتند دل شادکام

۵۰

(همی خواند هر کس بدو آفرین

که آباد بادا به خسرو زمین)

۵۱

(نگه کرد خسرو به ایرانیان

بدان نامداران فرخ گوان)

۵۲

به زنگه بفرمود خسرو که زود

برون شو تو امشب به مانند دود

۵۳

نگه کن پس و پیش و هشیار باش

ز دشمن سپه را نگهدار باش

۵۴

چو بشنید زنگه زمین بوسه داد

نیایشگری را زبان برگشاد

۵۵

(وز آن روی افراسیاب دلیر

چو رسته شد از رزم برزوی شیر)

۵۶

بیامد به لشکر به کردار شیر

به شیده چنین گفت کای گشته چیر

۵۷

تو را داشت باید سپاهم به جای

همین کوس زرین و پرده سرای

۵۸

برون کن تو پیران و هومان به هم

از ایدر نتابیم بی درد و غم

۵۹

که خسرو ز ما هر دو پر درد شد

به تدبیر ما از پدر فرد شد

۶۰

چو من رفته باشم تو گاه سحر

ببند از پی راه رفتن کمر

۶۱

بیا از پس من چو باد دمان

سراپرده و تخت ایدر بمان

۶۲

بفرمود تا باره راهبر

که بودی به رفتن چو مرغی به پر

۶۳

ز بهر هزیمت پر از خشم و کین

بر این باره اش را نهادند زین

۶۴

ز لشکر گزین کرد مردی هزار

همه رزم جوی و همه نامدار

۶۵

سراپرده آنجا به شیده بماند

خود و گرد پیران بدین سان براند

۶۶

به درد پسر راند از دیده خون

به پیران چنین گفت کای رهنمون

۶۷

شدم سیر از زندگانی خویش

ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش

۶۸

مر او را طلایه به ره بر بدید

سبک زنگه نزدیک ایشان دوید

۶۹

بدیشان چنین گفت بگشای لب

کجا رفت خواهید در نیم شب

۷۰

چه جویید و نام سپهدار چیست

سپهبد کدام است و سالار کیست

۷۱

نه اید آگه از زنگه شاوران

کجا برد خواهید جان و روان

۷۲

چنین گفت هومان ویسه بدوی

چرا برفروزی به بیهوده روی

۷۳

به پیران چنین گفت افراسیاب

که چشم ظفر را پر آمد ز خواب

۷۴

به پیران چنین گفت کای بانژاد

بکوشید امشب به کردار باد

۷۵

چو هومان ز افراسیاب این شنید

به کرداد دریا دلش بر دمید

۷۶

مر آن هر سه با خوارمایه سپاه

برانداختند خاک بر چرخ ماه

۷۷

به اندک زمان لشکری کشته شد

تو گفتی که شان بخت برگشته شد

۷۸

به فرجام افراسیاب دلیر

کمان را به زه کرد چون تند شیر

۷۹

یکی چوبه تیر بگشاد زود

بزد بر بر زنگه بر سان دود

۸۰

کمرگاه او را به هم بردرید

ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)

۸۱

چو زنگه چنان دید شد چاره جوی

به لشکرگه خویشتن داد روی

۸۲

جهاندار افراسیاب دلیر

همی تاخت پویان به کردار شیر

۸۳

وز آن روی زنگه بر شه رسید

چو کیخسرو او را بدان گونه دید

۸۴

به رخساره زرد و به تن ناتوان

دریده سلب خون به زین بر روان

۸۵

به زنگه چنین گفت بر گوی راست

چه افتاد و پیکار تو از چه خاست

۸۶

بدو گفت زنگه که ای شهریار

طلایه ببردم سواری هزار

۸۷

برفتیم چون روی شب تیره گشت

خروش سپاه آمد از پهن دشت

۸۸

چو دیدم چنان پیش لشکر شدم

بدان کار بند کمر بر زدم

۸۹

بدیشان چنین گفتم ای سرکشان

کجا رفت خواهید زایدرکشان...

۹۰

چو بشنید خسرو رخش گشت زرد

جهاندار از درد دل یاد کرد

۹۱

همی گفت کای داور دادگر

تو دانی که بر داد بستم کمر

۹۲

به هر خون که ریزند ز ایرانیان

بپیچند به فرجام تورانیان

۹۳

وز آن پس چو برخاست بانگ خروس

جهاندار شیده فرو کوفت کوس

۹۴

ستور هزیمت به زین درکشید

ز نام آوران لشکری برگزید

۹۵

سراپرده و خیمه بر جا بماند

به لشکر همه ساز ره برفشاند

۹۶

به بی راه و ره نامور درکشید

تو گفتی به گیتی کس او را ندید

۹۷

همی تاخت باره چو باد دمان

چو برزد سر از که سپیده دمان

۹۸

برون آمد از پرده روز شید

جهان کرد مانند سیم سپید

۹۹

تبیره برآمد ز پرده سرای

خروشیدن بوق با کره نای

۱۰۰

ز تورانیان بر نیامد نفس

فرستاد هم در زمان شاه کس

۱۰۱

از آن نامداران یکی را ندید

نه ز آن نیمه آوای مردم شنید

۱۰۲

دمان مژده آورد زی شهریار

که آسوده شد شاه از کارزار

۱۰۳

گریزان شد از شاه،افراسیاب

همانا گذشته ست از آن سوی آب

۱۰۴

به لشکر چنین گفت شاه زمین

نباید که گیرند بر ره کمین

۱۰۵

که آن پیر سر جادوی بدکنش

که هر دم دگر گونه آرد منش

۱۰۶

(سواران برفتند)هر سو دوان

همان پهلوانان رویین تنان

۱۰۷

برفتند تا مرز توران زمین

همی آگهی یافتندش ز چین

۱۰۸

(به ایران ندیدند از ایشان) نشان

چنین گفت خسرو به گردن کشان

۱۰۹

که دشمن گریزان ز کشتن به است

اگر چه به هر هفت کشور مه است

۱۱۰

(سراپرده و چارپای و ستور)

بسی بهتر از دشمن روز کور

۱۱۱

به ایران خرامیم ز ایدر کنون

که بخت نکو گشتمان رهنمون

۱۱۲

(بسازیم از بهر برزوی کار)

چنان چون بود در خور نامدار

۱۱۳

چو بشنید دستان ز خسرو چنین

ببوسید پیشش سپهبد زمین

۱۱۴

(به خسرو چنین گفت کای شهریار)

به دیان دادار پروردگار

۱۱۵

که از آرزو برنتابی سرم

کزین کام از مهر و مه بگذرم

۱۱۶

(از ایدر به ایوان بنده خرام)

به جان سپهدار فرخنده سام

۱۱۷

بباشیم یک ماه پیروز و شاد

به دیدار کیخسرو پاک زاد

۱۱۸

(چو بشنید کیخسرو نامجوی)

ز فرمان او برنتابید روی

۱۱۹

برفتند شادان به ایوان زال

خود و پهلوانان با فر و یال

۱۲۰

(به هر جای ایوان بیاراستند)

می و رود و رامشگران خواستند

۱۲۱

به هر جای می خواره انبوه شد

ز شادی دل اندر بر استوه شد

۱۲۲

(به دیبا بیاراسته بام و در)

همی ریخت در پای خسرو گهر

۱۲۳

به زاول همه شادمان مرد و زن

نشانده به هر جایگه رود زن

۱۲۴

به ایوان دستان جهان جوی شاه

چو خورشید تابان ستاره سپاه

۱۲۵

جهان پهلوان رستم زال زر

به گردون گردان برآورده سر

۱۲۶

فرامرز و برزو ستاده به پای

بر تخت خسرو به پرده سرا

۱۲۷

چو خسرو به برزو نگه کرد گفت

به مردی نباشد به گیتیت جفت

۱۲۸

وز آن پس چنین گفت با پهلوان

که ای نامور گرد روشن روان

۱۲۹

بیا تا کنون ساز برزو کنیم

به ایران ورا پهلوان نو کنیم

۱۳۰

چو بشنید رستم ببوسید تخت

بدو گفت کای شاه شوریده بخت

۱۳۱

جهان جوی برزو تو را بنده است

به فرمان و رایت سرافکنده است

۱۳۲

به کین سیاوخش بسته میان

بکوشد به توران چو شیر ژیان

۱۳۳

تو شاهی و او پهلوان نو است

چو من بنده ی شاه کیخسرو است

۱۳۴

مرا برف پیری به سر بر نشست

نیارم به کینه همی آخت دست

۱۳۵

مرا سال از چار صد برگذشت

به سر بر بسی چرخ گردان بگشت

۱۳۶

کنون روز برزوست و پیکار و جنگ

به هر جایگه بر بیازیده چنگ

۱۳۷

چو بشنید خسرو ازو شاد شد

تو گفتی همی سرو آزاد شد

۱۳۸

بفرمود تا یاره و تاج زر

غلامان رومی به زرین کمر

۱۳۹

ده اسب گران مایه زرین ستام

ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام

۱۴۰

دو صد تخته جامه ز دیبای چین

بسی جوشن و ترگ از بهر کین

۱۴۱

درفشی که بد پیکر او عقاب

که بود از نخست آن افراسیاب

۱۴۲

ز مردان شمشیر زن ده هزار

همه نامداران خنجر گزار

۱۴۳

سپردش به برزوی شاه جهان

به نزدیک فرزانگان و مهان

۱۴۴

نبشتند منشور غور و هری

به برزو سپرد آن ز بهر چری

۱۴۵

بدو گفت کاین کشور آباد دار

کشاورز پیوسته با داد دار

۱۴۶

بر آن مرز خرم همی باش شاد

نباید که پیچی سرت را ز داد

۱۴۷

همی باش آباد با دوستان

فرامرز در مرز هندوستان

۱۴۸

چو بشنید برزو زمین بوسه داد

بسی آفرین کرد بر شاه یاد

۱۴۹

فرامرز و برزو و رستم زبان

گشادند بر شهریار جهان

۱۵۰

نیایش کنان هر یکی آفرین

گرفتند بر شهریار زمین

۱۵۱

چو خسرو یکی ماه در سیستان

(به شادی همی بود هم داستان )

۱۵۲

سر ماه هنگام بانگ خروس

ببستند بر کوهه پیل کوس

۱۵۳

دو منزل سپهبد جهان پهلوان

(همی رفت با شاه روشن روان)

۱۵۴

جهاندار دستان و برزو به هم

برفتند با شه چو شیر دژم

۱۵۵

جهاندار رستم هم آنجا بماند

(خود و نامداران ز زاول براند)

۱۵۶

به پایان رسانیدم این داستان

از آن نامور بر منش راستان

۱۵۷

چو از رزم برزو بپرداختم

ز گودرز و پیران سخن ساختم

تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۸

نظرات