محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول

۱

سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر

چو سیماب شد روی دریای قیر

۲

تبیره برآمد ز درگاه شاه

به سر برنهادند گردان کلاه

۳

چو برزوی از خواب سر برکشید

خروشیدن بوق رویین شنید

۴

بپوشید جامه برآمد بر اسب

بیامد به کردار آذر گشسب

۵

چو آمد به درگاه افراسیاب

جهان دید مانند دریای آب

۶

سپه بود یکسر همه روی دشت

خروش تبیره ز مه بر گذشت

۷

بدید آن سیه چتر تابان ز دور

ستاده به زیرش سپهدار تور

۸

پیاده شد و پیش اسبش دوید

چو افراسیابش پیاده بدید،

۹

به باره بفرمود تا برنشست

گرفت آن زمان دست برزو به دست

۱۰

بفرمود تا گرگ پیکر درفش

سرش پیل زرین غلافش بنفش

۱۱

سپهبد بیاورد با ده هزار

سوار دلاور گو کارزار

۱۲

به برزو سپردند بر پهن دشت

سپه پیش او یک به یک برگذشت

۱۳

دو پیل گزیده به بر گستوان

چنان چون بود در خور پهلوان

۱۴

بدو گفت رو پیش لشکر خرام

به مردی برآور ز بدخواه کام

۱۵

سپه (را) تو باش این زمان پیشرو

دلارای جنگی سپهدار نو

۱۶

شب و روز در جنگ هشیار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

۱۷

برون کش طلایه ز پیش سپاه

به روز سپید و شبان سیاه

۱۸

تو را یار هومان بس و بارمان

که هستند در جنگ شیر دمان

۱۹

من اینک پس تو هم اندر زمان

بیارم سپاهی چو ابر دمان

۲۰

ازین مرز تا پیش دریای چین

کنم روی دریا همی آهنین

۲۱

ز چین و ماچین سپاه آوریم

جهان پیش خسرو سیاه آوریم

۲۲

چو بشنید دلی پر زکین

بیامد دمان تا به ایران زمین

۲۳

چو برزو سپه سوی ایران کشید

خبر زو به شاه دلیران رسید

۲۴

به کیخسرو آمد خبر درزمان

که آمد سپاهی چو باد دمان

۲۵

سر افراز، جنگی سوار دلیر

خروشان و جوشان چو درنده شیر

۲۶

سپاهی ست با این دلاور، به جنگ

یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ

۲۷

فرخ سینه ترکی ست گردن قوی

به بازو سطبر و به تن پهلوی

۲۸

به بازی شمارد همی روز رزم

بود رزم بر چشم او همچو بزم

۲۹

دلاور ز ایران و توران چنوی

ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی

۳۰

سپاهی ز نام آوران بی شمار

سپهبد درختی ست ز آهن به بار

۳۱

پس او سپاهی چو دریای آب

سپهدارشان شاه افراسیاب

۳۲

سپاهی به توران سراسر نماند

که توران شه آن را به ایران نراند

۳۳

سر مرز را آتش اندر فکند

بن و بیخ آباد و ویران بکند

۳۴

بیامد یکی کودک شیر خوار

ز تیغش به جان خسروا زینهار

۳۵

چو خسرو ز کارآگهان این شنید

به ایران سپه سر به سر بنگرید

۳۶

به ایرانیان گفت تا کی درنگ

فراز آمد آن روز پیکار و جنگ

۳۷

من ایدون شنیدم ز دانا سخن

که یاد آورد روزگار کهن

۳۸

که چون مر کسی را سر آید زمان

پذیره شود مرگ را بی گمان

۳۹

که هرگز خود افراسیاب این نکرد

کزین سان به گردون برآورد گرد

۴۰

کنون آمد آن روز خون ریختن

به شمشیر دشمن برآویختن

۴۱

نبینی که چون پیل مستی کند

نبرد مرا پیش دستی کند

۴۲

دبیر نویسنده را پیش خواند

فراوان زهر در سخن ها براند

۴۳

به هر مهتری نامه کردش گسی

ز هر در سخن ها بدو در بسی

۴۴

به هر کشوری نزد هر مهتری

کجا بود در پادشاهی سری

۴۵

به یک هفته چندان سپاه آورید

که کس روی گیتی گشاده ندید

۴۶

چو مهبود رازی چو شیدوش گرد

منوشان خوزی ابا دست برد

۴۷

سپه بود چندان که در هفت میل

زمین بود یکسر همه رود نیل

۴۸

جهاندار بر پشت پیل سپید

ستاده به گردش سپه پر امید

۴۹

چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر

چو گودرز و رهام و گرد دلیر

۵۰

ز شه زادگان سیصدو شصت گرد

دلیران و گردان با دست برد

۵۱

به پیش اندرون اختر کاویان

بزرگان ایران به گردش دوان

۵۲

به ساقه سپاهش جهان پهلوان

تهمتن، کزو خیره گشتی روان

۵۳

سواران زابل ده ودو هزار

چو شیران جنگی گه کارزار

۵۴

ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش

ز تابیدن کاویانی درفش

۵۵

هوا شد چو روی زمین از بهار

جهانی سراسر گو نامدار

۵۶

ز رایت هوا همچو برگ رزان

درفشان و جوشان چو باد خزان

۵۷

ز نعل ستوران زمین پر ز ماه

مه ومهر از گرد اسبان سیاه

۵۸

ز بانگ تبیره شده گوش کر

عو کوس از کوهه پیل نر

۵۹

چو خسرو سپه را بدان گونه دید

دل و پشت بدخواه وارونه دید

۶۰

بخندید و شادان شد از بخت خویش

فریبرز را خواند بر تخت خویش

۶۱

دگر نامور طوس نوذر بخواند

از آن نامدارانش برتر نشاند

۶۲

بدیشان چنین گفت فردا پگاه

چو خورشید تابان برآید ز گاه

۶۳

بیازید بر سان شیران دو چنگ

همه کینه جویید همچون پلنگ

۶۴

برهنه کنید تیغ ها از نیام

به زوبین و خنجر بجویید کام

۶۵

طلایه همه طوس باشد به جای

که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)

۶۶

من از پس به زودی بیارم سپاه

سپاهی به کردار ابر سیاه

۶۷

چو خسرو چنین گفت آن هر دوان

زمین بوسه دادند پیرو جوان

۶۸

چنین گفت با شاه طوس سوار

که ای پر هنر شیر دل شهریار

۶۹

به فرخنده پیروزی بخت شاه

کنم روز بدخواه چون شب سیاه

۷۰

بر ایشان به ناگه شبیخون کنم

خبر زی تو آید که من چون کنم

۷۱

نمانیم یک تن از ایشان به جای

که یابد رهایی ز تیغ و سنان

۷۲

چو از طوس بشنید خسرو سخن

بخندید از گفت مرد کهن

۷۳

ببودند آن شب ابا می به هم

به می تازه کردند جان دژم

۷۴

چو خورشید بنمود از چرخ روز

جهان گشت چون لعبت دلفروز

۷۵

تبیره برآمد ز درگاه شاه

خروش سوارانش از بارگاه

۷۶

بر آن سان که فرمود خسرو پگاه

سپه بر نشاندند و رفتند به راه

۷۷

دلیران ایران ده و دو هزار

سواران همه از در کارزار

۷۸

ازین سان سپاهی به توران کشید

خروشان به نزدیک ترکان رسید

۷۹

میان دو لشکر دو فرسنگ ماند

جهان پهلوان طوس باره براند

۸۰

فریبرز را گفت ایدر بمان

من اینک شدم همچو باد دمان

۸۱

ببینم سپه را که چند است و چون

چگونه توانیم کردن فسون

۸۲

بر ایشان چو باد بزان بگذریم

سپه را یکایک همی بشمریم

۸۳

ز من بشنو اکنون یکایک سخن

ز تن جامه رزم بیرون مکن

۸۴

فریبرز چون این سخن بشنوید

به کردار دریا ز کین بردمید

۸۵

بدو گفت من با تو آیم به هم

بدان تا سپه بیش و کم بنگرم

۸۶

تو تنها به توران سپه چون شوی

به ویژه گمانم که در خون شوی

۸۷

سپاهی چو دریای جوشان به جنگ

همه تیز کرده به کینت دو چنگ

۸۸

شکست اندر آید به ایران سپاه

کنی روز فرخنده بر ما سیاه

۸۹

در این داوری بود کز روی دشت

خروشی برآمد که مه تیره گشت

۹۰

دو لشگر به ناگه به هم باز خورد

به پروین بر آمد خروش نبرد

۹۱

جهانجوی برزو، سپهدار تور

همی رزمگاه آمدش جای سور

۹۲

به گردن برآورد گرز گران

همی کوفت چون پتک آهنگران

۹۳

چو هومان و چون بارمان دو سوار

به جنگ اندرون همچو شیر شکار

۹۴

ز پیکان هوا همچو چنگال شیر

ز کشته شده شیر بر دشت سیر

۹۵

وز آن روی طوس و فریبرز گرد

نموده به دشمن یکی دست برد

۹۶

ز خون دلیران شده خاک تر

بسی کشته افکنده بی دست و سر

۹۷

همه دشت از آن کشته چون پشته گشت

به خون و به خاکش در آغشته گشت

۹۸

ستوران ز بس تک شده ناتوان

به خون و به خوی غرقه بر گستوان

۹۹

فرو ماند بازوی ترکان زکار

ز بس زخم شمشیر زهر آبدار

۱۰۰

به فرجام ترکان شدند چیره دست

به ایران سپاه اندر آمد شکست

۱۰۱

شکستی کز آن گونه دیده ندید

نه گوش زمانه بر آن سان شنید

۱۰۲

چنان شد به ایرانیان روی دشت

که گردون گردان از آن خیره گشت

۱۰۳

چو شب روز شد کس از ایشان نماند

که منشور شمشیر توران نخواند

۱۰۴

ز خسته به هر ده یکی تن نزیست

و گر زیست بر جانش باید گریست

۱۰۵

هم آن گه سپیده دمان بردمید

سرا پرده قیر گون بر کشید

۱۰۶

نگه کرد طوس و فریبرز شاه

جهان گشت بر چشم هر دو سیاه

۱۰۷

همه دشت سر بود بی دست و پای

دلیران به دشمن سپردند جای

۱۰۸

شکسته شده نامداران همه

پدید آمده باز گرگ از رمه

۱۰۹

پراکنده لشکر، دریده درفش

ز خون یلان روی ایشان بنفش

۱۱۰

سپهدار ترکان و هومان به هم

به هر گوشه تازان چو شیر دژم

۱۱۱

به مردی بریده سر سروران

به گردن برآورده گرز گران

۱۱۲

فریبرز را طوس گفت ای پسر

چگونه توان برد ازین سان به سر

۱۱۳

شگفتی بدین سان ندیده ست کس

همانا سیه شد مرا روز پس

۱۱۴

در آمد تو را روز سختی به سر

نباشی تو در جنگ پیروز گر

۱۱۵

ز گردان ایران و گودرزیان

به زشتی گشایند بر ما زبان

۱۱۶

شود تازه زین، کام گودرز پیر

چو گردون دل ما ببارد به تیر

۱۱۷

بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ

مگر بفکنیم از تن خویش ننگ

۱۱۸

تن خویش برمرگ خرسند کن

به دانش دلت را یکی پند کن

۱۱۹

چو بر دشت ما را سر آید زمان

از آن به که دشمن شود شادمان

۱۲۰

نرفته ست کس زنده بر آسمان

به جنگ اندرون به که آید زمان

۱۲۱

کنون من شوم سوی برزو به جنگ

تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ

۱۲۲

اگر تو شوی زنده نزدیک شاه

به خسرو بگو کای سزاوار گاه

۱۲۳

روان تو همواره بی درد باد!

دل بد سگالانت پر گرد باد!

۱۲۴

به فرمان شه سوی ترکان به جنگ

برفتیم و کردیم جنگ پلنگ

۱۲۵

نکردیم سستی به جنگ اندرون

بر این برگوا بس بود رهنمون

۱۲۶

بکردیم جنگی که تا رستخیز

نبیند کسی آن چنان جنگ نیز

۱۲۷

به فرجام بخت سیه تیره شد

همی روز بر چشم ما خیره شد

۱۲۸

به شمشیر دشمن بدادیم سر

چنین بود فرمان پیروز گر

۱۲۹

به مینو بباشیم شادان به هم

بگوییم آنجای از بیش و کم

۱۳۰

و گر من شوم زنده هم زین نشان

بگویم بدان شاه گردن کشان

۱۳۱

که کردار چون بود و پیکار چون

سر جنگ جویان کجا شد نگون

۱۳۲

فریبرز چون آن سخن بشنوید

بزد دست و گرز گران برکشید

۱۳۳

مر او را غریوان به بر درگرفت

ز جان و تن خویش دل برگرفت

۱۳۴

بدو گفت بدرود تا جاودان

تو زی سال و مه شاد و روشن روان

۱۳۵

بگفت این و باره برانگیخت زود

به جایی که هومان پیروز بود

۱۳۶

چو افکند بر وی سپهدار چشم

بر آشفت چون شیر غران ز خشم

۱۳۷

همی رفت چو پیل کف افکنان

سر جنگ جویان ز تن برکنان

۱۳۸

برین سان همی رفت تا قلبگاه

به جایی کجا بد درفش سیاه

۱۳۹

چو هومان ویسه مر او را بدید

بزد دست و گرز از میان برکشید

۱۴۰

بیامد به پیش سپهبد به جنگ

خروشان و جوشان به سان پلنگ

۱۴۱

دو گرد گران اندر آویختند

یکی گرد تیره برانگیختند

۱۴۲

چو برزو چنان دید آمد دوان

به نزد فریبرز و طوس آن زمان

۱۴۳

بزد دست و بگرفت هر دو به کش

یکی زور کرد آن گو شیرفش

۱۴۴

ز جا در ربود و به هومان سپرد

جهان پهلوان مرد با دست برد

۱۴۵

بیامد سپه را به هم بر شکست

شکستی که آن را نشایست بست

۱۴۶

فریبرز را با جهان جوی طوس

ببردند و برخاست آوای کوس

۱۴۷

خبر شد به خسرو هم اندر زمان

که گشتند بسته به بند گران

۱۴۸

به رستم فرستاد خسرو خبر

که شد کار گردان ایران به سر

۱۴۹

اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ

که دارد مرین را دل و توش جنگ

۱۵۰

به زودی بدین کین میان را ببند

نباید که این کار گردد بلند

۱۵۱

چو پیغام خسرو به رستم رسید

به کردار دریا دلش بر دمید

۱۵۲

جهان پهلوان شد شکسته روان

از اندیشه آن دو روشن روان

۱۵۳

نهیبی در آمد به دلش اندرون

رخش گشت از درد دینارگون

۱۵۴

به رخش اندر آمد به کردار باد

بیامد بر شه زبان برگشاد

۱۵۵

به خسرو چنین گفت کای شهریار

چه افتاد کار گو نامدار

۱۵۶

که بوده ست این جنگ را پیشرو

که کرده ست این کار بازار نو

۱۵۷

کجا دید هومان چنین کارزار

که طوس و فریبرز گیرد شکار

۱۵۸

نه تور و پشنگ و نه افراسیاب

ندیدند این روز هرگز به خواب

۱۵۹

چنین گفت دهقان دانش پژوه

که گه گاه آتش جهد هم ز کوه

۱۶۰

چو بشنید از پهلوان لشکر این

یکی گفت کای نامدار گزین

۱۶۱

ز هومان و ز بارمان باک نیست

دل ما ازین هر دوان چاک نیست

۱۶۲

سواری بیامد ز ترکان به جنگ

که از بیم گرزش بلرزد نهنگ

۱۶۳

(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ

به میدان بیامد گشاده دو چنگ)

۱۶۴

(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی

چنین است که در پیش خارا سبوی)

۱۶۵

زدیدار و کردار او بیش از این

چه گوییم با پهلوان زمین

۱۶۶

بر آورد چندان که گوشت شنود

مر آن هر دو تن را ز زین در ربود

۱۶۷

همی برد در زیر کش هر دوان

چو باد بزان سوی هومان دوان

۱۶۸

همانا نباشد به توران زمین

چو او نامداری به ماچین و چین

۱۶۹

چو بشنید رستم بپژمرد سخت

به گستهم گفت ای گوی نیکبخت

۱۷۰

ز بهر برادر میان را ببند

نباید که بر جانش آید گزند

۱۷۱

نباید که آن شاه بی هوش و رای

برد مرورا اهرمن دل ز جای

۱۷۲

مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز

به مستی برآرد یکی رستخیز

۱۷۳

که من از پی پور کاوس شاه

فریبرز با ارز، زیبای گاه

۱۷۴

روان خوار گیرم ببندم میان

بدین تیره شب همچو شیر ژیان

۱۷۵

بیایم بدین رای با تو به راه

سری پر ز کینه دلی کینه خواه

۱۷۶

بدان لشکر شاه توران شویم

به کردار ارغنده شیران شویم

۱۷۷

ببینیم تا چون توان کرد کار

که تا رسته گردند هر دو سوار

۱۷۸

بگفت این و از رخش آمد به زیر

ببستش میان را چو شیر دلیر

۱۷۹

ز رستم چو گستهم این بشنوید

سر شکش ز دیده به رخ برچکید

۱۸۰

بدان کار رستم ببستش میان

ابا گستهم شاه گند آوران

۱۸۱

بر آیین ترکان جهان پهلوان

بیامد بدان جای روشن روان

۱۸۲

کمان کیانی به بازو فکند

به بند کمر بر زدش تیر چند

۱۸۳

به دست اندرون گرزه گاو سار

بدان سان که باشند مردان کار

۱۸۴

به خسرو چنین گفت پس پهلوان

که شاها انوشه بدی جاودان!

۱۸۵

که من بنده از فر و از بخت تو

به پروین رسانم سر تخت تو

۱۸۶

اگر شان نکشته ست افراسیاب

به چنگ نهنگ اندرند اندر آب

۱۸۷

وگر چون ستاره به گردون برند

وگر چو نهنگان به بحر اندرند

۱۸۸

بیارم بر تو به کردار باد

برفتند از آنجای پیروز و شاد

۱۸۹

درفش و سپه با برادر سپرد

به جز گستهم هیچ کس را نبرد

۱۹۰

شب تیره بر سان آشفته دد

همی شد تهمتن یل پر خرد

۱۹۱

نهانی همی راه بی ره گرفت

به کردار شیری گمین گه گرفت

۱۹۲

همی رفت تازان تهمتن ز جای

به جایی کجا بود پرده سرای

۱۹۳

طلایه به یک سو مر او را ندید

بدین سان به نزدیک لشکر رسید

۱۹۴

ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود

دو بهره ز توران سپه خفته بود

۱۹۵

دگر نیمه شادان نشسته به می

روانشان فروزان چو آتش ز نی

۱۹۶

بزرگان لشکر سران رمه

نشسته ابا شه به خیمه همه

۱۹۷

جهاندار بر تخت زرینه سای

ستاده بزرگان به پرده سرای

۱۹۸

به یک دست برزو و هومان به هم

به دست دگر شیده و پیلسم

۱۹۹

فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت

به خیمه به پای اندرون پیش تخت

۲۰۰

شده مست افراسیاب دلیر

خروشان بدان هر دو مانند شیر

۲۰۱

ز شادی دو رخسار چون گل به بار

همه بزمگاهش سران سوار

۲۰۲

ز برزو همه تخت بد یال ودوش

به دیدار وی رفته از هر دو هوش

۲۰۳

تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم

ابا شاه بنشست با می به بزم

۲۰۴

همی دید رستم مر اورا ز دور

چنین گفت کاین نیست از تخم تور

۲۰۵

به ایران و توران چنین نامدار

همانا نباشد جز این یک سوار

۲۰۶

سپهدار ترکان زکین و ز خشم

چو خون کرد از درد مر هر دو چشم

۲۰۷

به طوس و فریبرز گفت آن زمان

که امروز آمد به سرتان زمان

۲۰۸

چنان چون سیاوخش و نوذر سران

بریدیم، شما را ببرم چنان

۲۰۹

کنون چون بر آرد سپهر آفتاب

سر مرد خفته در آید ز خواب،

۲۱۰

شود روی هامون پر از گفت و گوی

دو لشکر به روی اندر آرند روی،

۲۱۱

بگویم که تا پیش لشکر دو دار

زنند این دلیران خنجر گزار

۲۱۲

کنم هر دو را زنده بر دار من

بر آرم به کینه یکی کار من

۲۱۳

(بگفت این و دژخیم تابید روی

وزان کینه بر زد گره را به روی)

۲۱۴

(مر آن هر دو را برد هومان به بند

ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۱

نظرات