وفایی مهابادی

وفایی مهابادی

شمارهٔ ۱۱

۱

ز دست خود مده ای دیده یاد زلف مشکین را

که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را

۲

ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش

چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را

۳

پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش

تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را

۴

ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم

که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را

۵

به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم

که بر شکرلبان خسرو نه بینم جز تو شیرین را

۶

همی سوزم همی نالم گه زا دل گاه از دلبر

بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را

۷

نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن

به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را

۸

«وفایی» جز خدا بینی به کوی می کشان نبود

ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را

تصاویر و صوت

نظرات