
وفایی مهابادی
شمارهٔ ۲۳
۱
زلف مشکین بین که برعارض پریشان کرده است
روضهٔ اسلام را چون کافرستان کرده است
۲
گه تکلم گه تبسم در لبش از دلبری
یک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است
۳
سرو در گل مانده است از حسرت و گل غرق خون
سرو بالایم مگر رو در گلستان کرده است
۴
هیچ وقتی با اسیران، دیلم کافر نکرد
آن چه با من غمزه ی آن نامسلمان کرده است
۵
بس که نالید از رخت خون شد دلم در طره ات
از غم گل بین چه با خود، مرغ شب خوان کرده است
۶
داغم از خال لبت، ای جان شیرینم لبت
زان همی نالم که هندو غارت جان کرده است
۷
چهره و زلفت مرا تنها نه چون پروانه سوخت
ای بسا خون ها که این شمع شبستان کرده است
۸
این چه غوغایی است کاندر عالم افتاده مگر:
چشم مستت رو به کوی می پرستان کرده است
۹
گر «وفایی» جان فدای طاق ابروی تو کرد
کفر نبود بر هلال عید قربان کرده است
نظرات