
وفایی مهابادی
شمارهٔ ۲۵
۱
بر دل و بر دیده گفتم: هر کجا خواهی بیا
گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است
۲
گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!
در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است
۳
کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال
آن چه از داغ تو در سر سویدای من است
۴
گرچه هستم پر خطا دارم امید مغفرت
صد هزاران جرم بخشد آن که مولای من است
۵
من چه گویم شرح حال خود «وفایی» پیش دوست
زان که داند هرچه در رنگ و هیولای من است
نظرات