
وفایی مهابادی
شمارهٔ ۲۹
۱
به راه دوست کسی سر نهد سبک بار است
اسیر دام محبت مگو گرفتار است
۲
سرم به افسر دارا فرو نمی آید
که افسر سر من خاک مقدم یار است
۳
به هیچ روی ز من وا نمی شود غم دوست
به دور نقطه تو گویی که خط پرگار است
۴
تو یوسفی و من از غم اسیر زندانم
عزیز من! تو بفرمای آخر این کار است؟
۵
مرا به باغ و به گلزار حاجتی نبود
مرا که یاد جمال تو باغ گلزار است
۶
اگر به هیچ نگیرم رواست شاخ نبات
که لعل خسرو شیرین لبان شکر بار است
۷
بکن هر آن چه کنی بر من از جفاکاری
که نازنین صنم دلربا، دل آزار است
۸
به محفلی که تویی چشم بر کف دگران
حرارتم نبرد جام اگرچه سرشار است
۹
به خاک پای تو دادیم جان که تا گویند
به راه دوست «وفایی» به جان وفادار است
نظرات