
وفایی مهابادی
شمارهٔ ۶۹
۱
فدای جان پاکت ای غلام در به در کرده
ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
۲
به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده
۳
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی
چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده
۴
خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من
به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده
۵
شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!
۶
نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت
فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده
۷
نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
نظرات