ملا مسیح

ملا مسیح

بخش ۱۹ - پرسیدن رام از بسوامتر حقیقت گنگ که چگونه از آسمان بر زمین آمده و جواب دادن او

۱

ز دانش داد زاهد پاسخ رام

که رایی بود در ستجگ، سگر نام

۲

چو شاه اختران صاحب کلاهی

چو ماه آسمان انجم سپاهی

۳

به فرمانش همه اقلیم ها رام

چو حکم جان روان بر هفت اندام

۴

نبودش در خزانه نقد فرزند

دلش زین غم همیشه بود در بند

۵

به پیش زاهدی رفت آن جهاندار

که فرزندیش در خواهد ز دادار

۶

نی ت در دل که زاهد در بشارت

به یک فرزن د داد اول اشارت

۷

که از یک زن ترا یک گوهر آید

زن دیگر هزاران بیش زاید

۸

شمار هر هزارانش بود شصت

چنین دول ت به زود آید فرادست

۹

سگر را نقش گشت آن مژده در جان

که شک نبود به میعاد کریمان

۱۰

دوان بوسید پای آن یگانه

ز دیر زاهد آمد سوی خانه

۱۱

به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش

به مژده ماند بر دیوار و در گوش

۱۲

به ناگه مژده ای دادند شه را

که ماند امید از بخشش دو مه را

۱۳

چو روز وعده بشمارند عشّاق

حساب مه گرفتی شاه مشتاق

۱۴

ز بس شادی شکار ماه می کرد

به خواهش عمر خود کوتاه می کرد

۱۵

به شادی عمرخود زان رو همی کاست

که عمر ج اودان ز اولاد می خواست

۱۶

چو اندر آرزو بگذشت نه ماه

یکی مه پاره زاد از یک زن شاه

۱۷

شه از شادی نثارش کرد صد گنج

برهمن دید نامش ماند اسمنج

۱۸

چو وقت زادن آن دیگر آمد

سرود حیرت از بام و درآمد

۱۹

یکی ابریق وش زائید بر فور

پر از بیضه بسان بیضۀ مور

۲۰

ز وضع حمل حیران ماند دایه

خبر شد پیش تخت عرش سایه

۲۱

شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور

که خواهد شد نهنگ و اژدها زور

۲۲

چو دل شاگردی مرغ خرد کرد

به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد

۲۳

هزاران خم مهیا شد شباشب

همه از روغن کنجد لبالب

۲۴

به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب

چو ماهی بیضه ها پرورد در آب

۲۵

جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد

ز هر یک بیضه طفل موروش زاد

۲۶

شدند از خورد روغن هر یک افزون

چو طفل اندر رحم از خوردن خون

۲۷

نگهبانان خم استاده بر پای

به حکم رای گشته روغن افزای

۲۸

کزان روشن شود هر یک چراغش

شود سیرابی گلهای باغش

۲۹

ز روغن شیر و از خم گاهواره

بدین گشتند طفلان شیرخواره

۳۰

کلان گشتند آن خردان بسیار

پس از سالی به قد طفل نانخوار

۳۱

به حکم شه ز خم جستند بیرون

تو گفتی کز رحم زادند اکنون

۳۲

برآمد هر یکی چون از زمین گنج

بسان قد و خوبیهای اسمنج

۳۳

پدر مرهر یکی را گشته دمساز

نمودش پرورش در نعمت و ناز

۳۴

به تن گشتند پیل افکن دلیران

جوان و حمله زن چون نره شیران

۳۵

ز قدرتهای یزدان زان صف مور

شده هر یک در آخر اژدها زور

۳۶

ولی اس منج را رای جوانمرد

ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد

۳۷

ز طفلی نازش از اندازه بگذشت

جوان نازک مزاج و تند خو گشت

۳۸

شرابِ ناز بد مستیش آموخت

چو ناز دلبران دلها همی سوخت

۳۹

جوان و سرکش و خودرأی و خودکام

زبانش تلخ تر از میوهٔ خام

۴۰

به کینه از جفاکاری عیان تر

به بیداد از بلا نامهربان تر

۴۱

چو حسن بی وفا شد مردم آزار

چو عشق خانه برهم زن ستمکار

۴۲

چو چشم مست خوبان فتنه انگیز

چو شمشیر نگاه گرم خون ریز

۴۳

چو آب از میل پستی یار هرخس

چو آتش بی سبب دشمن به هرکس

۴۴

ز جور او به ملک او خلل شد

که در بیداد کردنها مثل شد

۴۵

ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج

رعایا داد خواه آمد ز بس رنج

۴۶

به گوش رای شد فریاد مظلوم

فساد او پدر را گشته معلوم

۴۷

حکیمانه علاجش بین که چون کرد

به اخراج از تن ملکش برون کرد

۴۸

ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام

ازو فرزند مانده انسمان نام

۴۹

مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند

فنا فانی شد و باقی بقا ماند

۵۰

چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار

چو مهره ز اژدها و نور از نار

۵۱

جهاندار و خبردار و وفادار

کم آزار و گرانبار و گهربار

۵۲

نکونام و نکو رأی و نکو گوی

نکو طبع و نکو کیش و نکور روی

۵۳

دمید از صبح کاذب صبح صادق

چو نیلوفر برو خورشید عاشق

۵۴

ازان باد بهار جان فشانی

جهان شد باغ باغ از تازه جانی

۵۵

ز سر گلگل شده دلهای غمناک

تو گویی زهر خورده یافت تریاک

۵۶

چو از حال نبیره جد خبر یافت

به چشم نور کم کرده بصر یافت

۵۷

عصای پیری از قدش گزیده

چو عینک داشتی بالای دیده

۵۸

به کارش جد همی کردی به جان جهد

خطابش داد فرزندی ولیعهد

۵۹

به شکر آنچنان انعام جاوید

به خود و اجب گرفتی جگ اسمید

۶۰

تمام اسباب جگ کرده مهیا

رها شد باد پای باد پیما

۶۱

ز بند اصطبل را بگشاد صرصر

که گردد باد سان کشور به کشور

۶۲

جهان پیما شد آن رخش ظفر سم

به دنبالش سپهداران دمان دم

۶۳

فرس در پیش چون باد خزانی

سپه در پس جهانی در جهانی

۶۴

سری کو سرکشی خویش بگزید

به یکدم برگ ریز عمر خود دید

۶۵

کسی کز عجز بوسیده به جان خاک

توانگر شد به زر چون در خزان خاک

۶۶

بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت

بسانِ ابلقِ ایام می گشت

۶۷

زمین بوسان شهان هفت اقلیم

خراج آورده و کردند تعظیم

۶۸

دوان پی در پی اس ب جهانگیر

سپهداران جهان کردند تسخیر

۶۹

چو دولت در رکاب اسپ شاهی

به دارالسلطنه گشتند راهی

۷۰

قضا را آن لوند آهنین سم

قریب تخت گاه رای شد گُم

۷۱

به یکدم از نظر چون وهم بگریخت

هوا شد با هوا گرمی درآمیخت

۷۲

مگر بادش به لطف جان رسیده

که در رفتن ندیده هیچ دیده

۷۳

همه شب پاسبان بیدار ناگاه

ربوده دزد دستارش سحرگاه

۷۴

چو غواصی که آرد در شهوار

ز دریا باز کم سازد به بازار

۷۵

سپه حیران ز روبه بازی دهر

خجل بی مدعا رفتند در شهر

۷۶

سگر بی اسب درمانده به شاهی

که بی باد است کشتی در تباهی

۷۷

دلش پر انفعال از آتش هوم

ازین حیرت به خود بگداخت چون موم

۷۸

نیامد باد پا آتش نیفروخت

به یاد باد، بی آتش همی سوخت

۷۹

دلش خون جگر خواری نهفتن

چو نقش غنچه نومید از شکفتن

۸۰

ز اولاد سگر پر بود عالم

چو صحرای وجود از تخم آدم

۸۱

ز فرزندان نه پنداری سگر بود

جهان را آدم ثانی مگر بود

۸۲

سگر با لشکر اولاد خود گفت

که اسب جگ با هر کس که بنهفت

۸۳

بباید بسته پیش از اسبش آورد

به شمشیرش همی شاید سزا کرد

۸۴

درین کوشش کمر بندید پر تنگ

که اسپ جگ زود آید فرا چنگ

۸۵

کنون باید به کوه و بحر و بر گشت

تجسس ها نمودن در ده و دشت

۸۶

به هر تقدیر سعیی کرده باید

کزان تدبیر کارِ ما برآید

۸۷

اگر آن اسب بر روی زمین است

به اندک سعی تان آید فرادست

۸۸

ضرورت ورنه رفتن در ته خاک

برآوردن زکان درِ خطرناک

۸۹

نکرده کار پس نائید زنهار

که چشمم را بود از رویتان عا ر

۹۰

به فرمان پدر افواج اولاد

بسیط خاک پیمودند چون باد

۹۱

جهان گشتند محنت ها کشیدند

نشان اسب گم گشته ندیدند

۹۲

ضرورت پیلها در دست کردند

به کاویدن زمین را پست کردند

۹۳

زهر یک ضربت پیل گران سنگ

زمین برکنده می شد چند فرسنگ

۹۴

زمین کاوان به زور آسمان بال

همی رفتند تا پیلانِ دکپال

۹۵

فلک تمثال پیلان هشت زنجیر

زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر

۹۶

به فرقشان زمین زان گرد کمتر

که از خرطوم ریزد پیل بر سر

۹۷

تحیر ماند پی لان زان دلیری

که خوش از جان خود کردند سیری

۹۸

دعای بد برایشان یادکردند

اجابت شد چو آیین یاد کردند

۹۹

ز پیلان هم فرو کندند بس میل

که اسب خویش می جستند نی پیل

۱۰۰

فراوان جانور را دل پریشان

که زیر خا ک بوده جای ایشان

۱۰۱

بسا جاندار ارضی گشت بد حال

بسا مور و ملخ گشتند پامال

۱۰۲

برایشان بد دعا کردند و نفرین

به جان رنجیده حیوانات مسکین

۱۰۳

طبقهای زمین هر هفت کندند

که تا زیر رساتل جا پسندند

۱۰۴

به کاوش خاک را دلریش کردند

تو گویی حفر گور خویش کردند

۱۰۵

ته هفتم زمین دیدند باغی

ارم را هر گلش بر سینه داغی

۱۰۶

ز مینو دل گشا تر سبزه زارش

ز کوثر جانفزاتر جویبارش

۱۰۷

یکی خوش حجره در صحن گلستان

بعینه چون قصور باغ رضوان

۱۰۸

کَپِل زاهد درو ماوا گزیده

ز عزلت پای در دامن کشیده

۱۰۹

به طاعت بود هفصد قرن بی دار

ز بیداری چو نرگس گشته بیمار

۱۱۰

پس از عمری نهاده سر به بالین

به دیده وقف کرده خواب نوشین

۱۱۱

به خوابِ خوش درون چشم پر خواب

چو تشنه کرد سرد از شربت آب

۱۱۲

شه روحانیان از غایت هوش

به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش

۱۱۳

خلل می خواست در جگ آشکارا

کز آنجا چون برد کس باد پا را

۱۱۴

چو اسبِ خویش را در باغ دیدند

چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند

۱۱۵

که دزد اس ب جگ ماست زاهد

کج اندیش است این ناراست زاهد

۱۱۶

ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر

زبانِ طعنه بگشادند با پیر

۱۱۷

که ای صد دانه سبحه دام کرده

معایب را محاسن نام کرده !

۱۱۸

فرشته رویی و ابلیس خویی

نکویی چون بتان فتنه جویی

۱۱۹

ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر

به است از طیلسان تو جل خر

۱۲۰

سر و ریشش چو پشم خایه کندند

که بز ریشان برای ریش بندند

۱۲۱

کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار

چو در مستان و صهبا محتسب خوار

۱۲۲

بدی کردند ناحق مدبری چند

بدین حق اهانت کافری چند

۱۲۳

چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت

نخست آزارشانرا خ وب پنداشت

۱۲۴

که با من خود کسی را نیست کینه

به خوابم دست چپ آمد به سینه

۱۲۵

سبب کم دید جور بی سبب را

غضب جوشید مرد کم غضب را

۱۲۶

چو بی موجب ز کس آزار باشد

حکیمان را غضب بسیار باشد

۱۲۷

ز لت خواری رسیده تا به مردن

چو آتش گرم گشت از چوب خوردن

۱۲۸

نگاه گرم چون آتش بی فروخت

ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت

۱۲۹

ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند

درین عالم به دوزخ درفتادند

۱۳۰

شدند اندر جزای فعل ناخوش

کف خاکستران طوفان آتش

۱۳۱

بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه

کسی زان راز پنهان کم شد آگاه

۱۳۲

سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه

ز اسب جگ و فرزندان اثر نه

۱۳۳

ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ

نیامد استخوان رفته در گنگ

۱۳۴

شکاری را هوس بریانی غاز

ندانست اینکه از دستش برد باز

۱۳۵

به دل اندیشه فرمود آن صف آرا

ضرورت بود جستن باد پا را

۱۳۶

ولیعهد اُنسمان را داد فرمان

که بی اس ب است کارم نا بسامان

۱۳۷

به جان کوشش نما کین کار دین است

ز تو خواهد شدن ما را یقین است

۱۳۸

ز حرف جد نبیره شادگر دید

به گوش خویش فال نیک بشنید

۱۳۹

ظفر درخواست از دادار داور

ز خوشنودی دلها ساخت لشکر

۱۴۰

دعای خلق بر فوجش طلایه

ز چتر هم تش بر فرق سایه

۱۴۱

قدم در ره نهاد آن در یکتا

مسافر گشت چون خورشید تنها

۱۴۲

به راه کندهٔ عمها روان شد

به جست و جوی اس ب بی نشان شد

۱۴۳

به راه رفته ایشان کرده آهنگ

گریزان زان ره و آیین به فرسنگ

۱۴۴

پی ایشان گرفت اندر تک و دو

نه اندر گمرهی شان گشت پیرو

۱۴۵

به هرکس شد دچار آن را خبر نیست

به منت آرزو می کرد از نیست

۱۴۶

تفال خواست از پیلان دگپال

چه جای پیل کز موران پامال

۱۴۷

بدین خوشخویی آن مرد گزیده

به گلگشت کپل زاهد رسیده

۱۴۸

به باغش یافت اسبی باد رفتار

چو باد نوبهاری در چمن زار

۱۴۹

کپل در صومعه مشغول حق بود

عبادت را جبین بر خاک می سود

۱۵۰

ادب کرد انسمان بر پای استاد

چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد

۱۵۱

به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش

همه تن شد جبین چون سایۀ خویش

۱۵۲

رضای او گرفت و اسب بگرفت

دعای او گرفت و اس ب بگرفت

۱۵۳

همانجا محرق عمهای او بود

زیارت را روان شد آن غم اندود

۱۵۴

چو بر خاکستر عم های خود رفت

ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت

۱۵۵

ز خورشید احتراق اختران دید

ستاره سوخته زان زار نالید

۱۵۶

ز خاکستر بسر بر خاک می زد

ز چاک دل گریبان چاک می زد

۱۵۷

گران زاری زمانی بیش می کرد

چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد

۱۵۸

نجات از سوختن شان دادی آسان

تنوری را چه یارا پیش طوفان

۱۵۹

ولیکن رفت نقد فرصت از دست

نیامد باز تیر رفته در شست

۱۶۰

سحرگه مار خورده مرده ناکام

چه سود اشکی گوزنان ریختن شام

۱۶۱

چو دوشم کرد آتش خانمان سوز

چه کار آید مرا این آب امروز

۱۶۲

به دل گفتا بباید دادن آبی

به روح شان رسانیدن ثوابی

۱۶۳

روان شد تا دهد آب آن جگر تاب

ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب

۱۶۴

ولی سیمرغ مانع آمد و گفت

به گوشش در راز سفتنی سفت

۱۶۵

که عمهایت همی بودند بی دین

کپل شان سوخت زان در آتش کین

۱۶۶

به مردن سوی دوزخ رو نهادند

ازین آتش به آن آتش فتادند

۱۶۷

به روحشان چه سود این آب دادن

که کار بسته را نتوان گشادن

۱۶۸

شتابی چون کنی کار درنگ است

علاج تشنگیشان آب گنگ است

۱۶۹

همه آبِ جهان لخت سراب است

که جاتک تشنۀ آبِ حباب است

۱۷۰

صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد

خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد

۱۷۱

ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است

نیاید بر زمین بر آسمان است

۱۷۲

اگر در دامنِ همت زنی چنگ

که آری بر زمین از آسمان گنگ

۱۷۳

یقین دان کار مردان کرده باشی

به خویشان نیز احسان کرده باشی

۱۷۴

کنی آسان عذابِ آن جهانی

ز زندان خانۀ آتش رهان ی

۱۷۵

کسی کو تن به آب آن بشوید

ز خاکش گلبن توحید روید

۱۷۶

شود آمرزش چندین گنهکار

فرو شوید ز جامه داغ ادبار

۱۷۷

فراوان دوزخی یابند جنّت

ترا باشد ثواب اندر حقیقت

۱۷۸

چو پند او به گوش آنسمان شد

نداد آب و گرفت اسب و روان شد

۱۷۹

سگر زان مژده شادان گشت و خرسند

برون آمد به استقبال فرزند

۱۸۰

بهار جان به آن باد بهاری

رسیدند از ره امیدواری

۱۸۱

رود با باد هرجای ی که خوشبوست

خوش آن بویی که ب ادآورده اوست

۱۸۲

خلاص از بند دیو آمد به جولان

به پیش تخت شد باد سلیمان

۱۸۳

چو مرغِ بسته پر پرواز یابد

چو مرده عمر رفته باز یابد

۱۸۴

ز سرو یاس چیده بار امید

سگر را شد ثواب جگ اسمید

۱۸۵

گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت

قر ان آنجهان صاحبقران ساخت

۱۸۶

ازان پس انسمان را جانشین کرد

به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد

۱۸۷

هوای گنگ در دل انسمان را

چو عشق آب بوده تشنه جان را

۱۸۸

ازو فرزندی آمد پاک جوهر

چنان کز ابر نیسان پاک گوهر

۱۸۹

شراب خوشدلی در جام کرده

دلیپ آن را به هندی نام کرده

۱۹۰

پس از عمری چو فرزندش جوان شد

مجیب آروزی اُنسمان شد

۱۹۱

وصایا داده و کردش ولی عهد

روان شد با هوای گنگ با جهد

۱۹۲

بسا مدت بسان گوشه گیران

ریاضت کرده چون فرمان پذیران

۱۹۳

نخورده هیچ روز و نی به شب خفت

برهما تا برو حاضر شد و گفت

۱۹۴

که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد

ازین طاعت به حسرت باز پس گرد

۱۹۵

ولی ز اولاد تو فرزندی آید

کزو این قفل بسته برگشاید

۱۹۶

به نومیدی روان شد رای زاهد

سوی فرزند ملک آرای زاهد

۱۹۷

وصیت نامه بنوشته به اولاد

که از نسلم همان باشد خلف زاد

۱۹۸

که طاعت را کند بر خویشتن فرض

نهد گنگ از سما در دامن ارض

۱۹۹

دلیپ از اُنسمان نقد سخن را

گره بر بست چون در عدن را

۲۰۰

ازو فرزند نیکو سیر ت آمد

که نام نیکوش باگیرت آمد

۲۰۱

ز گلبن نو گل خندان دمیده

ز نیلوفر برمها سر کشیده

۲۰۲

ز رویش تافتی فرّ الهی

دلیپ او را سپرده کار شاهی

۲۰۳

عبادت را سوی دیر پدر شد

به شغلش نیز القص ه بسر شد

۲۰۴

بروهم خواند برما آیت بید

ز مقصد بازگردانید نومید

۲۰۵

درآمد نوبت باگیرت سعد

که بودش صورت و هم سیرت سعد

۲۰۶

به آبادان ی از احسان خود ملک

سپرده بر ولیعهدان خود ملک

۲۰۷

ره جد و پدر را پیش کرده

توکّل بر خدای خویش کرده

۲۰۸

به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز

به راه آن دو کس شد این سوم نیز

۲۰۹

مثلث شکل سعد کهنه دیر است

مثل هم در جهان ثالث به خیر است

۲۱۰

به دعوی شخص ثالث اختیار است

سوم حکم شهان بر اعتبار است

۲۱۱

امانت را سوم جا می گذارند

سوم را نیک دانسته سپارند

۲۱۲

به طّی روزه شب خشک است ناهار

بجز سیوم نباشد وقت افطار

۲۱۳

به سال یکهزارش از عبادت

برمها کرد لطف از حد زیاد ت

۲۱۴

بشارت داد کای با عقل و فرهنگ

فرستم بهر تو از آسمان گنگ

۲۱۵

ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب

که ماند پای بر جا پیش آن آب

۲۱۶

شکافد تیزی آبش زمین را

چو آب تیز خنجر مرد کین را

۲۱۷

برون سازد ز جرم خاک گستاخ

چو از تیزاب گردد دست سوراخ

۲۱۸

به دادن نیست از ما هیچ تقصیر

ترا لیکن بباید کرد تدبیر

۲۱۹

چو افشردی در این راه سخت پا را

به کرسی بر نشان این مدعا را

۲۲۰

به یاری خواستن با گیرت نیو

از آنجا شد به درگاه مهادیو

۲۲۱

ز بهر بندگی چون سرو آزاد

دو سال بیش بر یک پای استاد

۲۲۲

مهادیو از کرم چون مهربان شد

به هر نیک و بد کارش ضمان شد

۲۲۳

غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت

به برما رفت ب اگیرت خبر گفت

۲۲۴

گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ

روان بگشاد قفل چشمه گنگ

۲۲۵

جدا از ابر شد باران رحمت

نه باران آیتی از شان رحمت

۲۲۶

معلق شر شر آبی از هوا ریخت

ز دست قدرت خاص خدا ریخت

۲۲۷

چو گنگ از آسمان در عالم افتاد

مهادیو اولاً بر فرق جا داد

۲۲۸

به مار مویهایش شد نهانی

به جای زهر آب زندگانی

۲۲۹

چو جان زندانی اندر طرهٔ یار

همی پیچید بر خود گنگ چون مار

۲۳۰

که از رفتن توقف چون گزینم

ز ریش آیم به سبلت بر نشینم

۲۳۱

سفر ما را لطافت می فزاید

به یکجا هم نشین خوش نیاید

۲۳۲

سراسیمه همی گشتی دو ادو

ندیده خویش را راه پدر رو

۲۳۳

دران ژولیده مویش مانده پنهان

برون ناید ز ظلمت آب حیوان

۲۳۴

خزیده ماند در وی تا به یکسال

کمالی یافت زور او به هر حال

۲۳۵

مهادیو آن زمان زان جعد پر خم

گره بگشاد کرده حلقه ای کم

۲۳۶

چو مخلص یافت زآنجا آب جاری

روان شد نرم چون باد بهاری

۲۳۷

روان با گیرت از پیش و پس گنگ

رسیده غلغل جوشش به فرسنگ

۲۳۸

شد از کشور به کشور فیض عامش

ز سر باگیرتی افتاد نامش

۲۳۹

به دریا رفت از آنجا در ته خاک

شده سیراب خاک قوم غمناک

۲۴۰

چو زاهد قصه از سر گفت با رام

به پا افتاد رامِ نیک فرجام

تصاویر و صوت

رامایانا، کهن‌ترین حماسهٔ عاشقانهٔ هند، بازسرودهٔ ملامسیج پانی‌پتی به کوشش دکتر سید عبدالحمید ضیایی و پرفسور سید محمد یونس جعفری - تصویر ۵۴

نظرات