محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۴۰

۱

چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم

بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم

۲

به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من

که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم

۳

نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد

که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم

۴

به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را

ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم

۵

هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود

به چشم دور بین مثل شب دیجور می‌بینم

۶

برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم

کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم

۷

چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان

ز دست او کنون خود را به آن دستور می‌بینم

تصاویر و صوت

نظرات