
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۴۴
۱
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
۲
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
۳
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
میشود کور از خجالت چشم خونافشان من
۴
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قیامت خونفشان مژگان من
۵
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
۶
نالهات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
۷
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
ریحت ای گل زان او بادا و دردت زان من
تصاویر و صوت

نظرات