
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۶۱
۱
به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی
دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی
۲
ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی
چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی
۳
به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل
چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی
۴
به کشتن سر بلندم دیر میکردی چه گفتم من
که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی
۵
دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی
ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی
۶
ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه
چرا زین بی دل گمره به یک بیراه رنجیدی
۷
حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول
چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی
تصاویر و صوت

نظرات