
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۱۰۹
۱
گرچه قرب درگهت حد من مهجور نیست
گر به لطفم گهگهی نزدیک خوانی دور نیست
۲
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
۳
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
۴
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
۵
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
۶
موکبت را دل چو با خود میبرد ای آفتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
۷
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدا را چون گدایان سیم و زر منظور نیست
نظرات