
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۱۶۴
۱
چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد
لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
۲
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته
عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
۳
چه خجسته جلوهگاهی که به عزم رقص آنجا
قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد
۴
فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره
ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد
۵
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش
که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد
۶
سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو
به اشاره ابروی او چو ز گوشهها بجنبد
۷
همه خسروان معنی علم افکنند گاهی
که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد
تصاویر و صوت


نظرات