
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۱۶۵
۱
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
۲
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم
که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد
۳
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان
تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
۴
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه
ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
۵
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مهروئی
که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
۶
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی
که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
۷
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او
معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد
نظرات