
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۱۷۷
۱
بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد
کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد
۲
لرزهام بر رگ جان افتد و افتم درپات
باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد
۳
از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا
در دل پر شرر و دیدهٔ پر نم گذرد
۴
چون غجک دم به دم آید ز دلم نالهٔ زار
تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد
۵
ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او
هر شب از غرفهٔ مه نعرهٔ آدم گذرد
۶
اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است
هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد
۷
محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر
آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد
تصاویر و صوت

نظرات