
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۱۸۸
۱
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
فلک زان رشحهتر گردد زمین زان شعله درگیرد
۲
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان
فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
۳
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم
که زاغی بیضهٔ خورشید را در زیر پر گیرد
۴
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان
که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
۵
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی
به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
۶
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش
به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
۷
ز خرمن سوز آهم میجهد ای نخل نو آتش
از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
۸
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری
اگر بیند به تنگم کار بر من تنگتر گیرد
۹
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را
چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد
تصاویر و صوت

نظرات