
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۱۸۹
۱
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد
بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
۲
به جانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم
کز آتشناکی مضمون زبان خامه درگیرد
۳
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم
به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
۴
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت میترسم
که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانهتر گیرد
۵
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها
به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
۶
اگر فصاد بگشاید رگ بیمار عشقت را
ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
۷
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور
گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
۸
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون
اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
۹
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او
ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد
نظرات
امیر حسین حسینی