
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۱۹۱
۱
چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد
که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
۲
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید
شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
۳
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود
یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
۴
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی
که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد
۵
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی
زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
۶
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
۷
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار
به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد
تصاویر و صوت


نظرات