محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۲۱۴

۱

یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند

کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند

۲

دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود

زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند

۳

بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان

بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند

۴

ریخت هرجا هندوی جانش به ره تخم فریب

از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند

۵

خلق را حسنش رهانید آن چنان از ما سوی

کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند

۶

بست چون پیمان به دلها عشق تو پیوند او

دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند

۷

پیش از آن کز آب و خاک آدم آلاینده‌ست

عشق پاک او به خاک محتشم آمیختند

تصاویر و صوت

نظرات