
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۲۳
۱
به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را
به هر نوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را
۲
به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من
که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را
۳
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
۴
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی
شدی بیگانه ای خُوش ، تا یقین کردی گمانم را
۵
چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن
خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را
۶
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت
که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را
۷
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان
من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی