
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۲۶۶
۱
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
۲
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
۳
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم
کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
۴
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول
ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
۵
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین
سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
۶
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را
به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
۷
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی
که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید
تصاویر و صوت

نظرات