محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۴۱۴

۱

به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم

وز آن یک لطف صد بی‌تابی از اغیار فهمیدم

۲

ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او

حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم

۳

به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل

تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم

۴

چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت

که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم

۵

چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم

که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم

۶

به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی

که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم

۷

ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی

ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم

۸

نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر

ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم

۹

رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس

نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم

۱۰

چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی

ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم

۱۱

برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم

که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم

تصاویر و صوت

نظرات