محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۴۲۲

۱

خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم

تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم

۲

چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را

که گر بندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم

۳

منم نخل بلند قامتت را آن تماشائی

که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم

۴

همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت

ز سودایت به صحرائی که بی‌گور و کفن میرم

۵

من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی

زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم

۶

نمی‌دانم که شیرین مرا خصم من از شادی

چسان پرسش کند روزی که من چون کوهکن میرم

۷

چو پا تا سر وجودم شد وجودت جای آن دارد

که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم

۸

مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد

که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم

۹

نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون

به این جان حزین آن به که در بیت‌الحزن میرم

تصاویر و صوت

نظرات