محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۴۴۰

۱

گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم

از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم

۲

رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود

می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم

۳

رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی

هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم

۴

عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت

می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم

۵

می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال

اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم

۶

گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو

حال من در پردهٔ غیب است حالا می‌روم

۷

وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی

در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم

تصاویر و صوت

نظرات