
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۴۴۳
۱
وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم
ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم
۲
عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون
یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم
۳
کو دلی چون سنگ تا از لعل او یکبارگی
برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
۴
چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی
کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم
۵
من دم بیزاری از عشق تو میخواهم دگر
با وجود آن که هردم بر تو عاشقتر شوم
۶
ذرهای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش
گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم
۷
صحبت ما و تو شد موقوف تا روزی که من
با دل پرخون دوچارت در صف محشر شوم
۸
سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران
تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم
۹
محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او
ورنه من میخواستم کز جان سگ آن در شوم
تصاویر و صوت

نظرات
حافظ سعدی