محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۴۴۹

۱

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم

صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم

۲

لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان

پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم

۳

از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر

خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم

۴

ای ناصح از فرمان من سرمی‌کشد تیغ زبان

امروز پند من مده کاشفته‌ام دیوانه هم

۵

گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو

در جان سپاری عاشقی چابک‌تر از پروانه هم

۶

ای گنج دلها مهر تو در سینه‌ من روزنی

شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم

۷

بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا

گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم

۸

چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ

کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم

۹

چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم

صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم

تصاویر و صوت

نظرات