
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۴۶۱
۱
تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان
۲
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان
۳
زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس
تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان
۴
کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند
هم رهان ره سودای تو باری فرسان
۵
به حریم حرمت پای سگانست دراز
وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان
۶
رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی
که سجود در او سرزند از بوالهوسان
۷
بندگیها کندت محتشم بی کس اگر
مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان
نظرات