محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

شمارهٔ ۵۱۹

۱

رساند جان به لبم روزگار فرقت تو

بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو

۲

تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست

که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو

۳

شبی به صفحهٔ دل می‌نگارم از وسواس

هزار بار به کلک خیال صورت تو

۴

تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است

ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو

۵

شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد

محبت من مهجور با محبت تو

۶

بلند تا نشود در غمت حکایت من

نهفته با دل خود می‌کنم شکایت تو

۷

به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز

که اقتضای جفا می‌کند طبیعت تو

۸

به دوستی که سر خامه‌ای رسان به مداد

ز دوستان چو رسد نامه‌ای به حضرت تو

۹

خوش آن که سوی وطن بی‌کمان توجه ما

کند عنان کشی توسن طبیعت تو

۱۰

ز نقد جان صله‌اش بخشد از اشارت من

به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو

تصاویر و صوت

نظرات