
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۵۳
۱
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت
سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
۲
فلک ز بد مددیها تمام یاران را
چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
۳
زمانه دست من اول به حیله بست آن گه
ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
۴
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او
هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت
۵
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی
که بوی او من میخواره را خراب انداخت
نظرات