
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۵۳۵
۱
یار از جعد سمنسا مشک بر گل ریخته
یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته
۲
از لطافت گشته عنبر بیز و مشک افشان هوا
یا صبا گرد از خم آن زلف و کاکل ریخته
۳
تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب
چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته
۴
در میان شاهدان گل دگر باد بهار
کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته
۵
غافل است از دیدهٔ خون ریز شورانگیز من
آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته
۶
خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق
آب حمام است کان گل بیتامل ریخته
۷
محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت
آبروی خویش از عین تنزل ریخته
نظرات