
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۵۳۷
۱
تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته
دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
۲
چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد
گر باغبان ببندد از گل هزار دسته
۳
تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ
چون غنچه در درونم خون پرده بسته
۴
بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن
ما را دگر عجایب منصوبهای نشسته
۵
من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم
او سالم و توانا من ناتوان و خسته
۶
دریای عشق خوبان بحری نکوست اما
کشتی ما در آن بحر بد لنگری گسسته
۷
دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن
شاید در او بیابی ابیات جسته جسته
نظرات