
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۵۶۸
۱
به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی
چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
۲
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد
که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
۳
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
۴
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان
به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
۵
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی
۶
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
۷
نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
تصاویر و صوت

نظرات