
محتشم کاشانی
شمارهٔ ۹۰
۱
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
۲
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
۳
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک
زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
۴
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
۵
از شکایتهای او دایم من دیوانهام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
۶
گر ز دست توبهام پیمانهٔ عشرت شکست
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
۷
محتشم خودر ا خلاص از عشق میخواهم ولی
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست
تصاویر و صوت


نظرات
نوید