عثمان مختاری

عثمان مختاری

بخش ۴۹ - رفتن شهریار به پای قلعه سراندیب گوید

۱

چو آمد به برج فلک آفتاب

سرهندی شب درآمد ز خواب

۲

رمید از سر سروران خواب شد

چو از آتش روز شد آب شد

۳

ز پائین کشیدند برباره شک

ز بالا رساندند برباره تنگ

۴

بهر در دلیری برآراست جنگ

بکین شیر گشتند همچون پلنگ

۵

به دروازه ها بسته بودند پیش

دلیران رزمی از اندازه بیش

۶

چنان از سراندیب برخاست جوش

که در دم بکردند مردم خروش

۷

دد و دام از آن جوش بگریختند

از آن دشت در کوه آویختند

۸

برافروخت از آتش کین سپهر

در او سوخت مانند پروانه مهر

۹

ز بالا چنان جنگ پیوسته شد

که گاو زمین را جگر خسته شد

۱۰

چنان سنگ از افراز آمد به زیر

که بارد زمین را هوا زمهریر

۱۱

ز بر خشت و ژوبین بد و تیر و سنگ

ز پائین سر و سینه و پشت و چنگ

۱۲

ز بالا بدی خشت و سنگ و سفال

بزیر سپر سینه و پشت و یال

۱۳

روان خون به خندق چو سیلاب شد

دل شیر گردان ز بیم آب شد

۱۴

بگشتند گردان هندی ز چنگ

بدیشان به بندیم از خشت و سنگ

۱۵

جهانجو سپهدار چون پیل مست

بغرید و آمد عمودش بدست

۱۶

به نزدیک کنده چو غرنده شیر

و یا همچو رعدیکه غرد دلیر

۱۷

فرود آمد از باره راهوار

نظر کرد بر باره اختصار

۱۸

ز ره دامنش بر میان زد چو شیر

از آن ژرف خندق بجست او دلیر

۱۹

به نزدیک در شد بر آورد گرز

که بنماید از کین یکی یال و برز

۲۰

ز بالا چو هیتال دید آن گریز

بدل گفت کامد کنون رستخیز

۲۱

چو دید آن چنان فتنه و شور جنگ

زدش او بسر بر سرافراز سنگ

۲۲

بهر چند سنگی که آمد بزیر

نپیچید رخ پهلوان دلیر

۲۳

همی دید از دور ارژنگ شاه

دمادم ز سر برگرفتی کلاه

۲۴

زبان برستایش بیاراستی

نشستی و ازجای برخاستی

۲۵

چنان تا به نزدیک دروازه کرد

برفت و بگرز گران دست برد

۲۶

در و بند و زنجیر درهم شکست

سرباره از بر درآورد پست

۲۷

بفرمود شه تا یلان دلیر

خروش آورند و زنندش به تیر

۲۸

به یک باره جوشان شدند آن سپاه

خروش دلیران برآمد به ماه

۲۹

نهادند رخ سوی آن پیلتن

برآمد خروشیدن مرد و زن

۳۰

سپر داشت بر سر سپهدار شیر

نه پیچید و برجای بودی دلیر

تصاویر و صوت

شهریارنامه عثمان مختاری غزنوی به کوشش دکتر غلامحسین بیگدلی - تصویر ۱۱۰

نظرات