
عثمان مختاری
بخش ۷۸ - برکشتن هر دو لشکر ازهمدیگر و گریختن زنگی زوش از بند سرخ پوش گوید
۱
. . . سرخپوش
چنان بسته آورد زنگی زوش
۲
نهادند زنجیر در گردنش
به زنجیر چون شیر نر کردنش
۳
چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
۴
فرود آرمیدند یکسر به جای
نه بانگ تبیره نه زخم درای
۵
چه زنگی چنان خواب کردار دید
سربخت از خواب بیدار دید
۶
درآمد به نیرو و بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بکند
۷
از آن پاسبانان بکشت او چهار
وز آن پس بشد همچو ابر بهار
۸
چنین تا به نزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
۹
چه دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خوستار
۱۰
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یکی بزم شاهانه آراستند
۱۱
همی باده خوردند و شادان شدند
بر این گونه تا خور برآمد بلند
نظرات