نصرالله منشی

نصرالله منشی

بخش ۷ - حکایت بازرگان و جواهرساز چنگنواز

پس از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خیانت و دزدی احتراز نمودم و فرج را از ناشایست بازداشتم، و از هوای زنان اعراض کلی کردم. و زبان را از دروغ و نمامی و سخنانی که از او مضرتی تواند زاد، چون فحش و بهتان و غیبت و تهمت بسته گردانیدم. و از ایذای مردمان و دوستی دنیا و جادوی و دیگر منکرات پرهیز واجب دیدم، و تمنای رنج غیر از دل دور انداختم، و در معنی بعث و قیامت و ثواب و عقاب بر سبیل افترا چیزی نگفتم. و از بدان ببریدم و به نیکان پیوستم. و رفیق خویش صلاح را عفاف را ساختم که هیچ یار و قرین چون صلاح نیست و کسب آن . آن جای که همت به توفیق آسمانی پیوسته باشد و آراسته ، آسان باشد و زود دست دهد و به هیچ انفاق کم نیاید. و اگر در استعمال بود کهن نگردد , بل هر روز زیادت نظام و طراوت پذیرد , و از پادشاهان در استدن آن بیمی صورت نبندد , و آب و آتش و دد و سباع و دیگر موذیات را در اثر ممکن نگردد؛ و اگر کسی از آن اعراض نماید و حلاوت عاجل او را از کسب خیرات و ادخار حسنات باز دارد و مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند همچنان باشد که:

آن بازرگان که جواهر بسیار داشت و مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت برای سفته کردن آن. مزدور چندان که در خانه بازرگان بنشست چنگی دید , بهتر سوی آن نگریست. بازرگان پرسید که: «دانی زد؟» گفت: «دانم» و در آن مهارتی داشت. فرمود که: «بسرای». برگرفت و سماع خوش آغاز کرد. بازرگان در آن نشاط مشغول شد و سفط جواهر گشاده بگذاشت. چون روز به آخر رسید اجرت بخواست. هر چند بازرگان گفت که: «جواهر برقرار است ، کار ناکرده مزد نیاید!» , مفید نبود. در لجاج آمد و گفت: «مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم». بازرگان به ضرورت از عهده بیرون آمد و متحیر بماند: روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان و موونت باقی.

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۰۸/۱۷ - ۱۰:۰۴:۱۰
در سطر اول، بعد از واژه «پس»، ویرگول اضافه شود. = پس،
user_image
مینا
۱۳۹۷/۰۹/۰۴ - ۱۲:۴۵:۳۶
در سطر یازدهم، بعد از جمله «بهتر سوی آن نگریست». یک جمله اضافه نوشته اید. عبارت «سفته کردن آن» غلط است و باید حذف شود. طبق نسخه تصحیحی استاد مینوی در صفحه 51 عبارت سفته کردن آن وجود ندارد
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۱۰/۲۶ - ۲۱:۱۲:۴۹
حکایت بالا به زبان ساده: بازرگانی بود که مروارید‌های بسیاری برای سفتن و سوراخ کردن داشت. مردی گوهرساز را به روزی صد دینار به مزد گرفت که دُرها را سوراخ کند. مرد گوهرساز وقتی به خانه بازرگان آمد ساز چنگی را دید و به آن خیره شد بازرگان پرسید: «بلدی بزنی؟» گوهرساز
پاسخ مثبت داد و بازرگان از او خواست قدری چنگ بنوازد. گوهرساز شروع به ساز زدن کرد، خوش زد و تمام روز بازرگان مشغول شنیدن ساز شد. در پایان روز گوهرساز مزد کارش را خواست. بازرگان نپذیرفت و گفت «برای کار نکرده مزد می‌خواهی؟» گوهرساز گفت: «تمام روز در خدمت تو بودم و آنچه گفتی کردم» بازرگان مجبور شد و صد دینار را داد؛ کار مانده و مزد آن پرداخته.