
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۱۴۸
۱
چه شود که اهل جهان به کسی ز تف غم او شرری نرسد
که به سوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
۲
نروم به چه سان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو
که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد
۳
به حَدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان
که درخت پرثمر است و از آن به ثمرطلبان ثمری نرسد
۴
نه به نالهام از ستمت بر کس نه به بادیهام به فقان چو جرس
من خسته غمت به تو گویم و بس که به درد دلم دگری نرسد
۵
شده قسمت ما چو فسردهدلان خنکی ز بس از دم سرد جهان
شود آتش ار همه کون و مکان به سمندری شرری نرسد
۶
تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی
که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و به شیشه ما خطری نرسد
تصاویر و صوت

نظرات