مشتاق اصفهانی

مشتاق اصفهانی

شمارهٔ ۱۹۶

۱

دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش

وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش

۲

چون قطره‌ای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا

زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش

۳

هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون

رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش

۴

در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت

هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش

۵

یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد

زین باده تا پیمانه‌ام پر گشت وارون کردمش

۶

زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین

هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش

۷

تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته

سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش

۸

هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بی‌لبت

پیمانه‌ام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش

۹

تنها نشد ز افسانه‌ام مشتاق سرگرم جنون

با هر که گفتم نکته‌ای از عشق مجنون کردمش

تصاویر و صوت

نظرات