
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۲۱
۱
دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
۲
چون صید دیده صیاد گیرد دلم تپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
۳
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
بر باد دادم آخر مشت غبار خود را
۴
از سوز دل چنانم سرگرم در ته خاک
کز آه بر فروزم شمع مزار خود را
۵
این بار از فراقت بیرون نمیبرد جان
مشتاق یافت ز آغاز انجام کار خود را
تصاویر و صوت

نظرات