
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۲۵۱
۱
گر ز تن جانم و از سینه دل آید بیرون
تخم مهرت کیم از آب و گل آید بیرون
۲
گر مرا ریشه جان ز آب و گل آید بیرون
مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون
۳
عشق جرمیست که در روز قیامت از خاک
این گنه هر که ندارد خجل آید بیرون
۴
عهد من گر گسلد یار دلم ممکن نیست
کز کف آن بت پیمانگسل آید بیرون
۵
حذر از آه من سوخته جان کن کاتش
بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون
۶
هست دنیا چو خرابات که شد هر که در آن
داخل از کرده خود منفعل آید بیرون
۷
چه عجب زین دل پرجوش که چون عقد گهر
اشکم از دیده بهم متصل آید بیرون
۸
کی تواند رهد از قید خودی خود مشتاق
مگر از خویش بامداد دل آید بیرون
نظرات