
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۲۹۲
۱
ز وصل او که من پیوسته میپنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که من هم داشتم روزی
۲
ثمرها خوردهام زین دانهافشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
۳
ز آهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح میافراشتم روزی
۴
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
به روی هم چه خرمنها که میانباشتم روزی
۵
کنم هردم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه میپنداشتم روزی
۶
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده میانگاشتم روزی
۷
مجو بیطلعت آن مهروَش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذرهای گر داشتم روزی
نظرات