
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۷۴
۱
زان در کجا توان رفت از بیپناهی ای دوست
با دوستان جفا کن چندانکه خواهی ای دوست
۲
رحمی که از جفایت در لجه محبت
وقتست کشتی ما گردد تباهی ای دوست
۳
دور از زلال وصلت در خاک میتپد دل
چون از جدایی آب لب تشنه ماهی ای دوست
۴
در گلستان عشقت از سرخ و زرد ما را
اشکیست ارغوانی رنگیست کاهی ای دوست
۵
ما دادخواه عشق و تو پادشاه حسنی
پیش تو لب چه بندیم از دادخواهی ای دوست
۶
روزیست کز غمت صبح گردد شب حیاتم
روزی که خواهد انداخت داغم سیاهی ای دوست
۷
یک بندهات چو من نیست کاول بر آستانت
خود بندگی گزیدم بر پادشاهی ای دوست
۸
پیشت به شِکْوِه مشتاق زان لب نمیگشاید
کز جور خویش دانی حالش کماهی ای دوست
نظرات