
مشتاق اصفهانی
شمارهٔ ۸۲
۱
زد قدم هرکس به گیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
۲
در هوای گلشن آن مرغ به خاک افتادهام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
۳
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
۴
نیست در عالم جوانمردی چو پیر میفروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
۵
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی میتواند دست ما ساغر گرفت
۶
هیچکس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
۷
شعلهگر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
۸
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
نظرات