مشتاق اصفهانی

مشتاق اصفهانی

شمارهٔ ۲

۱

بازم زده عنبرین کندی

بر دل بندی و سخت بندی

۲

یکسان شده‌ام به خاک راهی

از حسرت جلوه سمندی

۳

کارم زاریست همچو یعقوب

از فرقت طفل ارجمندی

۴

زین سوز کزوست در تب‌وتاب

هر خسته‌دلی و دردمندی

۵

پیش از نفسی چگونه باشم

ساکن چو در آتشی سپندی

۶

آن سروسهی که دارم از وی

چون فاخته حسرت بلندی

۷

بر گریه تلخ من نه بخشید

لعل لب او به نوشخندی

۸

کردم در راه جستجویش

کوشش چندی و صبر چندی

۹

وآن گلبن ناز را چه پروا

از حال چو من نیازمندی

۱۰

کز افعی جان‌سپار هجرش

هر لحظه رسد مرا گزندی

۱۱

وقت است که از شکنجه هجر

چون مرغ نهاده پابه‌بندی

۱۲

در کنج غمی ز فرقت او

بی‌رنج و نصیحتی و پندی

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۱۴

هرکس که ز کوی یار برگشت

با دیده اشکبار برگشت

۱۵

آنم که به نرد عشقبازی

کارم ز آغاز کار برگشت

۱۶

جز نقش من ار نخست نبود

نقشی که ازین قمار برگشت

۱۷

زاندیشه جور مدعی دل

از گلشن کوی یار برگشت

۱۸

یا گلچینی به گلستان رفت

وز بیم جفای خار برگشت

۱۹

آن به که ز صید عشقبازان

ناکرده تمام کار برگشت

۲۰

پرداخت چو دست را به خنجر

صیاد من از شکار برگشت

۲۱

شوخی که ز چشم سحرسازش

روز از من و روزگار برگشت

۲۲

تا کی برهش توان ز هر سوی

رفت و به دل‌فکار برگشت

۲۳

زین به چه کنون که تا توانم

زین وادی پر ز خار برگشت

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۲۵

او با اغیار تا سحر دوش

می می‌زد و من ز رشک در جوش

۲۶

یا رب تا کی رسد به پایان

از فرقت آن بت قدح نوش

۲۷

هر امروزم به ناله چون دی

هر امشب من به گریه چون دوش

۲۸

آن مه که همیشه در برم دل

از آتش شوق اوست در جوش

۲۹

آن لحظه که نیست در کنارم

واندم که مرا بود در آغوش

۳۰

از نوش مراست محنت نیش

وز نیش مراست لذت نوش

۳۱

در هر محفل که دور سازد

برقع ز عذار آن قصب پوش

۳۲

در هر گلشن که غنچه لب

آرد به تکلم آن قدح نوش

۳۳

از پا تا سر چو روزنم چشم

وز سر تا پا چو شاخ گل‌پوش

۳۴

گویند مرا ز صبر وز عقل

در دوری او مجوش و مخروش

۳۵

غافل که چو جا به دل کند عشق

وز عشق چو دل برآور جوش

۳۶

چه تاب و توان چه صبر و طاقت

چه عقل و خرد چه فطرت و هوش

۳۷

آن بت که چو چشم خویش دائم

هست از می ناز مست و مدهوش

۳۸

یک بار به یاد کردن من

نگشاید اگرچه لعل خاموش

۳۹

هیهات که تا به حشر یادش

از خاطر من شود فراموش

۴۰

تا کی روم و به سر درآیم

در راه وفای آن جفا کوش

۴۱

وقتست کنون به گوشه صبر

پند یاران اگر کنم گوش

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۴۳

آن ماه شبی که در برم نیست

آرام دمی به بسترم نیست

۴۴

تمهید جفاست مهر دشمن

صد شکر که بخت یاورم نیست

۴۵

خو کرده به درد و داغ هجرم

اندیشه وصل در سرم نیست

۴۶

بر سر کافیست داغ عشقم

چون شمع هوای افسرم نیست

۴۷

گو شد چو فلک پی شکستم

من آن صدفم که گوهرم نیست

۴۸

آید چه به رزم عشق از من

تیغی باشم که جوهرم نیست

۴۹

عشق آن قلزم که موج‌خیز است

من آن کشتی که لنگرم نیست

۵۰

چون گم نشوم که در ره عشق

آن راهروم که رهبرم نیست

۵۱

گر از قفسم نجات نبود

بالم چو شکسته پرم نیست

۵۲

من ذره‌ام و هوای خورشید

از دور سپهر در سرم نیست

۵۳

از پرتو عشق در سماعم

این رقص ز مهر انورم نیست

۵۴

شوخی که ز باده وصالش

یک قطره نصیب ساغرم نیست

۵۵

در راه سراغ او که دیگر

گامی تک و پو میسرم نیست

۵۶

وقتست کنون که پای سعیم

فرسود و علاج دیگرم نیست

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۵۸

صیدانداز زیست عشق بی‌باک

کافکنده هزار صید بر خاک

۵۹

یا پای منه به وادی عشق

یا دست بشو ز جان خود پاک

۶۰

کاین دشت بود بسی پرآفت

وین بحر بسی بود خطرناک

۶۱

گردد که حریف او که باشد

عشق آتش و هرچه هست خاشاک

۶۲

زنهار حذر کن از نبردش

کاین یکه سوار چست و چالاک

۶۳

کرده است هزار سر ز تن دور

بسته است هرار سر به فتراک

۶۴

جوئی چه مدد بر زمش از چرخ

ای صاحب فهم و هوش و ادراک

۶۵

آرد چو نبرد خسرو عشق

خیزد چه ز انجم و ز افلاک

۶۶

افکنده مرا به دام شوخی

بی‌رحمی این حریف بی‌باک

۶۷

کز تیغ جفایش استخوان‌ها

گردیده بسان شانه صد چاک

۶۸

زیبا صنمی که عاشقان را

هجرش زهر است و وصل تریاک

۶۹

شوخی که ز هجر اوست شب‌ها

بالینم خشت و بسترم خاک

۷۰

عمریست چو آفتاب سرگرم

باشم به رهش ز دور افلاک

۷۱

وز سعی به دست من نیفتد

آن گمشده را چو دامن پاک

۷۲

در گوشه صبر زین پس اولی

چندی من خسته‌جان غمناک

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۷۴

دل در خم زلف او طپد چند

ممکن نبود نجات ازین بند

۷۵

زآن گمشده کز غمش به جانم

چون یعقوب از فراق فرزند

۷۶

گیرم نکنم شکایت اما

هجران تا کی فراق تا چند

۷۷

خوش آنکه مرا ز در درآید

غافل به لبی پر از شکر خند

۷۸

گر تشنه بآب در بیابان

هستم به وصالش آرزومند

۷۹

دانم آخر نهال صبرم

خواهد غم او ز بیخ برکند

۸۰

کز شست نگاه آن جفا جو

وز غمزه آن نگار دل‌بند

۸۱

تیریست مرا به هر بن موی

تیغیست مرا به هر سر بند

۸۲

از غمزه دلم نموده گر ریش

وز خنده نمک بر او پراکند

۸۳

چون سرکشم از خط جفایش

من بنده و او بود خداوند

۸۴

همچون بلبل که تار جان را

کرده است به تار ناله پیوند

۸۵

منعم مکن از فغان که دارم

زآن نخل که هست بس برومند

۸۶

پرشور دلی چو بحر قلزم

سنگین دردی چو کوه الوند

۸۷

شیرین دهنی که در هوایش

همچون مگسان طالب قند

۸۸

چندی پرواز کردم اکنون

دارم سر آن که نیز یک چند

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۹۰

آنم که ندارم از تک و دو

از کشت امل نصیب یک جو

۹۱

آن سرو سهی چو از برم رفت

گر جان رود از قفاش گو رو

۹۲

در کوی وفای او که عشاق

زآن قبله نیند منحرف شو

۹۳

نبود عجب ار سیاه روزند

زآن ماه کزوست مهر راضو

۹۴

آن اختر آسمان خوبی

بر اهل هوس فکنده پرتو

۹۵

جائی که گهر شناس نبود

خرمن خرمن گهر به یک جو

۹۶

ز اقلیم محبتم من از خلق

گویند دمی درین قلمرو

۹۷

باشد غم روزگار با من

من بی‌غم و عشق یار مشنو

۹۸

کان نیست مرا به جان درون آی

وین نیست مرا ز دل برون شو

۹۹

آن ماه که همچو آفتابش

انجم سپه است و اوست خسرو

۱۰۰

اغیار ز اتصال نورش

عشاق ز انفصال پرتو

۱۰۱

مانند هلال و بدر تا چند

چون بدر شوند و چون مه نو

۱۰۲

آن مه که به راه جستجویش

از گردش آسمان کجرو

۱۰۳

رفت است هزارپای در گل

افتاده هزار چشم درکو

۱۰۴

آن به چو به دست من نیفتد

دامان وصالش از تک و دو

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۱۰۶

تا گشته از آن صنم جدا من

افتاده به دام صد بلا من

۱۰۷

از من بیگانه تا ابد او

با او زالست آشنا من

۱۰۸

نابرده به کنج وصل او پی

افتاده به کام اژدها من

۱۰۹

در راه وفای او برابر

با خاک بسان نقش با من

۱۱۰

با اوست وفای من از آن بیش

چندانکه جفای اوست با من

۱۱۱

دایم در بزم وصل او غیر

در کنج فراق کرده جا من

۱۱۲

پیوسته به گلستان وصلش

با برگ رقیب و بی‌نوا من

۱۱۳

صد قافله در رهش ز عشاق

در پیش و چو گرد از قفا من

۱۱۴

در وادی مهر بی‌درنگ او

ثابت قدم ره وفا من

۱۱۵

تا صبح ز شحنه فراقش

هر شب به شکنجه بلا من

۱۱۶

هرکس که به وصل یار باشد

دایم چو به هجر مبتلا من

۱۱۷

جز عمر چه جوید از فلک او

جز مرگ چه خواهم از خدا من

۱۱۸

کردم بس سعی کارم او را

بر کف چو در گرانبها من

۱۱۹

در راه طلب نشد که بینم

کام دل خویش را روا من

۱۲۰

آن به که چو ناید آنصنم را

در دست من از تلاش دامن

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۱۲۲

آنم که به محنتم بد و نیک

دارند فغان ز دور و نزدیک

۱۲۳

زان زلف که از غمش گرفته

هر خسته چو موی رنج باریک

۱۲۴

روزم چون شب شده است تیره

صبحم چون شام گشته تاریک

۱۲۵

تنها نه به وادی محبت

سرگشته منم چو بنگری نیک

۱۲۶

عالم متحرک و محرک

عشق و همه را از اوست تحریک

۱۲۷

آن شوخ کزوست در تب و تاب

دایم دل و جان ترک و تاجیک

۱۲۸

حاشا سر ازو کشند هرچند

بر اهل وفا جفا کند لیک

۱۲۹

هرگز نکشیده‌اند تا چرخ

کارش ستم است با بد و نیک

۱۳۰

این جور ز خواجگان غلامان

وین ظلم ز مالکان ممالیک

۱۳۱

طالب آخر رسد به مطلوب

هرچند به وادی طلب لیک

۱۳۲

اولی است چو راه من در آن کوی

گامی نشود ز سعی نزدیک

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۱۳۴

عشق آنکه به دهر جوید و بس

هست او کس هرکه هست ناکس

۱۳۵

دنیاطلبان همیشه جویا

دستار زر و قبای اطلس

۱۳۶

عشاق ز تیغ یار خواهند

از خون کفنی به پیکر و بس

۱۳۷

هرگز جو نمی‌رسد به من باش

گو میوه وصل یار نارس

۱۳۸

در کار من از فراق جانان

تأخیر مکن اجل از این پس

۱۳۹

کاین جان و دل مرا ز هجرش

تن زندانیست و سینه محبس

۱۴۰

آن مایه ناز را بگویند

کای طالب تو چه کس چه ناکس

۱۴۱

جز جور نکردیم از این بیش

جز مهر مکن به من از این پس

۱۴۲

از عقل به اوج عشق باید

روزاه خشک کمتر از خس

۱۴۳

نمرود به سعی می‌توانست

کو رفت به سعی بال کرکس

۱۴۴

ای آنکه بسان شعله گوئی

از گلچینان عشقم و بس

۱۴۵

گر از پی زینت عمارت

در محبس غم نه‌ای محبس

۱۴۶

دیوار سرا و سقف خانه

خواهی چو منقش و مقرنس

۱۴۷

رفتند به کوی یار عشاق

از یاری سیل اشک چون خس

۱۴۸

زین به چه کنون که مانده‌ام من

زآن غافله همچو گرد واپس

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۱۵۰

آن را که سوی بتی نظر نیست

در کشور عشق دیده‌ور نیست

۱۵۱

عشق آنوادی است کش به هر گام

صد راه ز نست و راهبر نیست

۱۵۲

هجران صهبا که می‌کشان را

زین باده به غیر دردسر نیست

۱۵۳

در هجر بتی که هرگز او را

سوی من خسته جان گذر نیست

۱۵۴

آنم که سیاه‌روزی من

شامی است که از پیش سحر نیست

۱۵۵

از دام غمش مرا رهائی

ممکن به تلاش بال و پر نیست

۱۵۶

قیدی زآن قید صعب‌تر نه

بندی ز آن بند سخت‌تر نیست

۱۵۷

من در ره وعده‌اش که باشم

افتاده و از خودم خبر نیست

۱۵۸

سوی من خسته‌جان چه فرقست

گر هست او را گذر وگر نیست

۱۵۹

در معرکه فراق هرگز

نبود عجب ار مرا ظفر نیست

۱۶۰

شصتی دارم که قوتش نه

تیری دارم که کارگر نیست

۱۶۱

این ناله که از تف درونم

نزدیک لبست و بیشتر نیست

۱۶۲

از من که در آتشم ز هجران

تا کوی فنا ره اینقدر نیست

۱۶۳

صد شکر که چون سپند کارم

موقوف به ناله دگر نیست

۱۶۴

جز ترک تلاش در ره او

کآنجا بجز آفت خطر نیست

۱۶۵

اولیست کنون که مانده‌ام من

بیچاره و چاره دگر نیست

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۱۶۷

عمریست ز هجران گل اندام

نه صبر بود مرا نه آرام

۱۶۸

تاریک‌تر است روزم از شب

دلگیرتر است صبحم از شام

۱۶۹

وردم نام بتی که هرگز

از ننگ مرا نمی‌برد نام

۱۷۰

سازم چه گر از حکایت هجر

چون غنچه کشم زبان نه در کام

۱۷۱

کاین قصه که کرده‌ام من آغاز

تا حشر نمی‌رسد به انجام

۱۷۲

امروز نگشته‌ام درین دیر

از مستی عشق شهره عام

۱۷۳

از روز ازل فتاده طشتم

چون پرتو آفتاب از بام

۱۷۴

چند از هجران بود درین باغ

خون جگرم چو لاله در جام

۱۷۵

روزی که شود ز یاری بخت

آن آهوی وحشیم شود رام

۱۷۶

این چهره که هست زعفران‌رنگ

گردد ز شراب وصل گل‌فام

۱۷۷

زآن باده که ریخت ساقی عشق

روز ازلم ز شیشه در جام

۱۷۸

نبود عجب ار ز پا فتادند

از نکهت او چه خاص و چه عام

۱۷۹

بیخود فتد ار کشد ازین می

یک قطره نهنگ قلزم و شام

۱۸۰

چو راهروی که روز اول

از جاده نهاده منحرف گام

۱۸۱

تا چند به راه عشق گردد

کارم ز تلاش بیشتر خام

۱۸۲

وقتست کنون چو برنیاید

در راه طلب ز کوششم کام

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۱۸۴

یک ره به من او نظر نینداخت

کز خویشم بی‌خبر نینداخت

۱۸۵

مرغی نگرفت در هوایش

پرواز که بال و پر نینداخت

۱۸۶

در راه غمش کزو به مقصود

ره‌پیمائی گذر نینداخت

۱۸۷

کوشش چه تفاوت ار کسی را

انداخت ز پا و گر نینداخت

۱۸۸

یک ذره به کس فروغ هرگز

آن روی به از قمر نینداخت

۱۸۹

کز آتش غیرتش به جانم

خرمن خرمن شرر نینداخت

۱۹۰

چشمم نظری برو نیفکند

کز پی نظری دگر نینداخت

۱۹۱

وز گوشه چشم لطف هرگز

او جانب من نظر نینداخت

۱۹۲

تنها از کار پرده من

چون شمع تف جگر نینداخت

۱۹۳

از محفل عشق آتش آه

از کار که پرده بر نینداخت

۱۹۴

من در راهش که رهروی را

نبود که زیرپای در نینداخت

۱۹۵

از هر دو جهان گذشتم اما

یک ره سوی من گذر نینداخت

۱۹۶

آن چشم کنون به خاک و خونم

از ناوک یک نظر نینداخت

۱۹۷

هرگز به من آن کمان ابرو

تیری که نه کارگر نینداخت

۱۹۸

گردون که به کوی یار چون باد

راه من دربه‌در نینداخت

۱۹۹

اولیست که چون رهم به مقصود

زین وادی پرخطر نینداخت

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۲۰۱

دانم که به کوی عشق هر دم

آید به دلم غم از پی غم

۲۰۲

ز اندوه و نشاط من مپرسید

آن بیش ز بیش و این کم از کم

۲۰۳

تا ماهی و ماه اشک و آهم

آن رفته پیاپی این دمادم

۲۰۴

چون لاله درین حدیقه هرگز

داغم نشنیده بوی مرهم

۲۰۵

حرف شیرین حدیث لیلی

چند ای دل مبتلا به صد غم

۲۰۶

دیدی چو بت مرا که باشد

یکتا در عقد نسل آدم

۲۰۷

سرکن توصیف ما بآخر

بس کن تعریف ما تقدم

۲۰۸

روزی که دل من این صفا یافت

از صیقل عشق آتشین دم

۲۰۹

از صافی او شد آشکارا

راز پنهان هر دو عالم

۲۱۰

نه آئینه در کف سکندر

جا داشت نه جام در کف جم

۲۱۱

باور نکنی قرار گیرد

ما را دل بی‌قرار یک دم

۲۱۲

باشند به جلوه تا درین باغ

چون سرو و صنوبر از پی هم

۲۱۳

این سروقدان به قامت راست

وین لاله‌رخان به ابرو خم

۲۱۴

جا کرد به گوشه صبوری

هر عاشق با جهان جهان غم

۲۱۵

باشد ز سحاب وصل بارش

طالع سرسبز و بخت خرم

۲۱۶

زین به چه کنون که پا به دامن

در کنج غمی کشیده من هم

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۲۱۸

دوشم می‌گفت ره‌نوردی

در راه طلب جریده گردی

۲۱۹

مگذار قدم به وادی عشق

از راه روان اگر نه فردی

۲۲۰

پس همراه سالکان درین دشت

در پا خاری به چهره گردی

۲۲۱

ای آنکه به راه عشق داری

اشک گرمی و آه سردی

۲۲۲

از یاری شوق در ره عشق

صد مرحله بیش قطع گردی

۲۲۳

هرچند این جاده مستقیم است

هشدار که منحرف نگردی

۲۲۴

در دشت طلب که رهروان را

رنجی هر گام هست و دردی

۲۲۵

از پا منشین و راه می‌پوی

شاید روزی رسی به مردی

۲۲۶

بر لشکر صبرم آنچه ایشون

در معرکه جدال کردی

۲۲۷

نتواند کرد شرح او را

از دفتر کائنات فردی

۲۲۸

کز هیچ دلیر برنیاید

زینسان رزمی چنین نبردی

۲۲۹

آن شوخ که با کسی درین بزم

از مهر و وفا نباخت نردی

۲۳۰

از فرقت او مراست دائم

اشک سرخی و رنگ زردی

۲۳۱

اولی است کنون که ناید از من

دیگر به رهش تلاش گردی

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

۲۳۳

عمریست که نکته‌ای نگفتم

از عشق کزو به خون نخفتم

۲۳۴

زین باغ چه حاصلم که چون گل

رفتم بر باد یا شکفتم

۲۳۵

از عشرت روز وصل طاقم

با درد شب فراق جفتم

۲۳۶

حرفی جز حرف عشق کزوی

بس گوهر شاهوار سفتم

۲۳۷

تا گوش و زبان چو غنچه‌ام هست

هرگز نشنیدم و نگفتم

۲۳۸

اکنون نه وجود من عدم شد

از عشق که عمریش نهفتم

۲۳۹

زافسانه وصل یار صد بار

گشتم بیدار و باز خفتم

۲۴۰

شوخی که بجستجوش وقتست

چون نقش قدم ز پا درافتم

۲۴۱

راهی کو رفت من نرفتم

کز دیده غبار او نرفتم

۲۴۲

گردد هر لحظه خاریم بیش

زان دم که درین چمن شکفتم

۲۴۳

درکان وفا چو من دری نیست

اما نخرد کسی بمفتم

۲۴۴

پند خردم که شورافزاست

در عشق کزو بدرد جفتم

۲۴۵

نتوانم برد چون بکارش

گیرم او گفت من نگفتم

۲۴۶

یکدانه دری که از فراقش

این گوهر آبدار سفتم

۲۴۷

اولی است کنونکه گشته نزدیک

کز پاره بره سراغش افتم

بنشینم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یا رود جان

۲۴۹

می در خم چرخ واژگون نیست

یا قسمت ما بغیر خون نیست

۲۵۰

در حلقه عشق اوست سرها

زین دایره نقطه برون نیست

۲۵۱

نبود در دور ساغر عشق

زین جام رخی که لاله‌گون نیست

۲۵۲

خورد آنکه طپانچه از این دست

سیلی‌خور روزگار دون نیست

۲۵۳

جز فتح و ظفر نبود هرگز

کس را از عشق و هم کنون نیست

۲۵۴

هرچند سپاه عاشقانرا

نبود علمی که واژگون نیست

۲۵۵

گو آنکه طرب ز وصل یارش

از هرچه گمان کنی فزون نیست

۲۵۶

جز من که بغیر دود داغم

از دوست بجان و دل درون نیست

۲۵۷

کارم همه دم چو شیشه می

جز گریه ز بخت واژگون نیست

۲۵۸

از شیشه قسمتم درین باغ

چون لاله بجام غیر خون نیست

۲۵۹

دیوانه عشقم و علاجم

در قدرت عقل ذوفنون نیست

۲۶۰

عشرت‌طلبی چو باده نوشان

در بزم محبتم شکون نیست

۲۶۱

چشمم بصفای شیشه می

گوشم بنوای ارغوان نیست

۲۶۲

این مهر سپهر حسن کزوی

چون ذره مرا دمی سکون نیست

۲۶۳

زین پس اولی است چون بسویش

بختم بتلاش رهنمون نیست

بنشینم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یا رود جان

۲۶۵

گر کار بکشته ندارد

گو ابر بجز شرر نبارد

۲۶۶

منعش مکنید از آتش عشق

گر سوخته‌ای فغان برآرد

۲۶۷

یکدم نشود کسی که سوزی

از عشق بجان نهفته دارد

۲۶۸

چون شمع نسوزد و نگرید

چون ابر ننالد و نزارد

۲۶۹

عاشق نشوی گرت تمناست

کاسوده‌ات آسمان گذارد

۲۷۰

دهقان فلک بکشت عشاق

زآن کین که باین گروه دارد

۲۷۱

جز دانه انتلا نپاشد

غیر از تخم بلا نکارد

۲۷۲

وصف خط و خال آن پریوش

گردن بسزا کسی نیارد

۲۷۳

خطی به از این نمینویسد

نقشی به از این نمی‌نگارد

۲۷۴

شبهای فراق او که چشمم

تا صبح ستاره می‌شمارد

۲۷۵

آنمایه بدیده خواهم از اشک

کز شوق علی‌الدوام بارد

۲۷۶

بهر دو سه قطره خون کسی چند

گاهی دل و گه جگر فشارد

۲۷۷

آنشوخ که رهر و غمش را

گر تیغ زنند سر نخارد

۲۷۸

بهرچه از این کنون که وقتست

منعم به رهش ز پا درآرد

بنشینیم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یار رود جان

۲۸۰

از عشق کسیکه گشت شیدا

آسوده ز فکر دین و دنیا

۲۸۱

زنهار مکن بعقل و دانش

در مکتب عشق تکیه بیجا

۲۸۲

باشند یکی در این دبستان

طفل نادان و پیر دانا

۲۸۳

در کوی مغان که نیست کلفت

بهر رندان باده‌پیما

۲۸۴

چشم و دل من که دارم از عشق

دایم مژه سرشک پالا

۲۸۵

یارب تا کی بود پر از خون

آن همچو پیاله این چو مینا

۲۸۶

منعم مکن ارکشم درین بزم

آهی که گدازدم سراپا

۲۸۷

این کار ز من چو شمع خواهد

عشقی جانگاه و جسم فرسا

۲۸۸

آهم برقیست آسمان سیر

اشکم سیلیست دشت پیما

۲۸۹

هست آنهمه آتش این همه آب

دارند بدل نهفته اما

۲۹۰

هر اخگر آن هزار دوزخ

هر قطره آن هزار دریا

۲۹۱

آنشوخ که داردم سراغش

سرگشته بوادی تمنا

۲۹۲

اولیست مرا کنونکه از سعی

فرسوده بجستجوی او پا

بنشینم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یا رود جان

۲۹۴

بر بستر هجر یار آنم

کز درد بلب رسیده جانم

۲۹۵

از پرتو آن مه شب‌افروز

صدپاره دلیست چون کمانم

۲۹۶

تیغ و تبر جفای او را

گاهی سپر و گهی نشانم

۲۹۷

در کوی وفای یار کانجا

بر خاک نشانده آسمانم

۲۹۸

وندر ره جور غیر آنماه

کز دست جفای او بجانم

۲۹۹

چون کوه بسی گران رکابم

چون سیل بسی سبک عنانم

۳۰۰

نبود عجب ار بمحفل عشق

زین سوز که هست در نهانم

۳۰۱

آتش کشد از حدیث هجران

چون شمع زبانه از زبانم

۳۰۲

چون دست ز قلزم محبت

شویم نه ز جان خود که دانم

۳۰۳

زین ورطه نجات نیست ممکن

چون موج ز بحر بیکرانم

۳۰۴

آرد بمیان که از کنارم

گاهی بکنار از آن میانم

۳۰۵

آن گلبن ناز را بگوئید

آکنون بشنو گهی فغانم

۳۰۶

دانم ز غمت که خواهد آخر

گم ساخت ازین چمن نشانم

۳۰۷

روزی آید که برنیاید

این ناله زار از آشیانم

۳۰۸

آن گل که ببوی او درین باغ

چون آب بهر طرف روانم

۳۰۹

از سعی بجستجویش مشتاق

ماندست زکار پای جانم

۳۱۰

این بار همین نه صدره افزون

گفتم اما نمی‌توانم

بنشینم و خون کنم بهجران

یا آید یار یا رود جان

تصاویر و صوت

دیوان غزلیات و قصائد و رباعیات مشتاق به کوشش حسین مکی - مشتاق - تصویر ۱۸

نظرات