
مولانا
بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عَدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بَشیر
«کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم»
مرد مال و خلعت بسیار دید
غرّه شد از شهر و فرزندان برید.
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانْش کرد
اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت.
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش مُلک و عِزّ و مهتری
گفت عزرائیل رو، آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کای سلطان مِه
آن کنیزک را بدین خواجه بدِه
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحتْ آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد.
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسی شه را بکشته فرّ او
گفت: «من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من،
ای من آن روباهِ صحرا، کز کمین
سر بریدندش برای پوستین،
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان،
آنک کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسپد خون من
بر منست امروز و فردا بر ویاست
خون چون من کسْ، چنین ضایع کیاست؟
گرچه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز؛
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا»
این بگفت و رفت در دَم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زانک عشق مردگان پاینده نیست
زانک مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جانفزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
تصاویر و صوت



نظرات
مهین نصیر
علیرضا
محمدش
امین کیخا
شکوه
amine
بیداد
روفیا
روفیا
روفیا
روفیا
پاسخ همه پرسش ها را میدانم . ولی از آنجا که یک مجموعه کوچک که طراحی آن درست نباشد ( مثل موتور یک اتومبیل ) رو به نابودی میرود من با خود می اندیشم چگونه این مجموعه عظیم میلیونها سال به گونه ای آهنگین به کار خود ادامه داده است و همواره خود را اصلاح و بازتوانی کرده است ؟بی شک یک مجموعه ای با طراحی بی عیب و نقص .عدالت از دید گاه من تنها یک موضوع انسانی و اخلاقی نیست .عدالت وجود قوانین ثابت پس پرده است .عدالت این است که 2 + 2 همیشه
پاسخش 4 است . عدالت قانون خدشه ناپذیر no pain no gain است .عدالت درست کار کردن قانون مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن است .عدالت قانون گریز ناپذیر مرگ است .عدالت قانون جاذبه نیوتن و قوانین فیزیک مکانیک و و کوانتوم و قانون بازتاب نور و .... است . بر مبنای پیدا کردن این نظم ها ما توانستیم جهان آفرینش را بهتر بفهمیم .در جهانی اینچنینی من بیشتر به دنبال نظم میگردم تا بی نظمی .از شواهد و قراین پیداست که نظم آن حاکم بر بی نظمی اش است .من همواره تلاش کرده ام تا آرایه هایی که نوابغی چون حافظ و مولانا و اینششتین و محمد و هایزنبرگ و بودا و شکسپیر و ... پیدا و ارایه کرده اند به بوته آزمایش بگذارم . آیا راه دیگری هم دارم ؟
روفیا
روفیا
مهدی
پاسخ مولانا یا به عبارتی دیگر
پاسخ عرفا به متکلمانی دانستهاند که منکر امکان عشق انسان به خداوند شدهاند. مولانا در این جا در جواب به کسانی که معتقدند بین بندهی ضعیف و خدای عالیمرتبه هیچگونه سنخیت و مشابهتی وجود ندارد تا بنده بتواند عاشق خداوند شود، و به عبارتی دیگر در
پاسخ به آنهایی که این امر را بعید و ناممکن میدانند و میگویند انسان خاکی کجا و پروردگار عالمیان کجا؟ ( این التراب و رب الارب ) میگوید درست است که این امر دور از ذهن به نظر میآید اما چون خداوند کریم است و همواره میبخشد و لطف میکند و این کریم بودن ذاتی اوست، پس کار را بر بندگان آسان کردهاست و نباید از پذیرش او ناامید بود، یعنی آن چه ما را امیدوار میکند شایستگی ما نیست، بلکه کریم بودن اوست. مولانا و دیگر عرفا بسیار بر این مطلب تکیه کردهاند به طوری که شاید بی اغراق بتوان گفت آنها اصل را در خلقت انسان و هستی همان کرم الهی میدانند و بس.
مهدی
شفیعی
روفیا
منصور پویان
نادر..
رضا
شاپور
کتایون فرهادی
پاسخ داده که معتقدند محبّتِ بنده به خدا قابلِ تصور نیست ، زیرا اولاََ خداوند با مخلوقات مباینتی تام دارد و چون هیچگونه مناسبت و سنخیتی میان حق و خلق نیست ، پس محبّتِ بنده به او هم قابلِ تصوّر نیست . ثانیاََ محبّت نوعی اراده و خواهش است و ارادۀ بنده به چیزی تعلق خواهد گرفت که از امور ممکنه باشد تا تصرّف در آن متصرّف شود و چون خدا ازلی است مشمولِ ارادۀ بندۀ حادث نگردد زیرا تصرّفِ حادث در قدیم مُحال است . بنابراین متکلّمان هر جا در قرآنِ کریم لفظِ «حُب» و مشتقاتش را دیده اند آنرا به معنی تعظیم و یا ارادۀ طاعت فرض کرده اند . ولی صوفیه بر خلافِ آنان معتقدند که جز خدا چیزِ دیگری شایسته عشق و محبّت نیست و در جوابِ ادلّۀ متکلّمان گویند که ما بر خلافِ شما معتقدیم که ارتباط و مناسبت میانِ حق و خلق موجود است و از نظر ما میان حق و خلق مباینتی نیست . چرا که مذهبِ ما مذهبِ وحدت و یگانگی است نه کِثرت و دوگانگی .دلیلِ مولانا در ردِ ادلّۀ متکلمان بدین قرار است : خداوند را کریم گویند بدین جهت که عطا و بخشش او معلل به علت و غرضی نیست پس بدین ترتیب هیچ کاری بر او دشوار نیاید و هموست که راه را بر عاشق خود باز گرداند و طریق وصول به خود را نشان دهد و به وصال رساند .معنی بیت : تو این حرف را نزن که ما اجازه ورود به بارگاه الهی را نداریم و نمی توانیم به شاه جهان هستی واصل شویم زیرا با بزرگواران بخشنده کارها مشکل نیست
برگ بی برگی
حمیده الهیاری
صبا
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
در سکوت