مولانا

مولانا

بخش ۱۰۰ - کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود

۱

موشکی در کفْ مهارِ اشتری

در ربود و شد روان او از مُری

۲

اُشتر از چُستی که با او شد روان

موش غَرّه شد که هستم پهلوان‌‌!

۳

بر شتر زد پرتوِ اندیشه‌اش

گفت بنمایم تو را تو باش خوش!

۴

تا بیامد بر لب جوی بزرگ

کاندرو گشتی زبونْ پیلِ سِتُرگ

۵

موش آنجا ایستاد و خشک گشت

گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت

۶

این توقف چیست؟ حیرانی چرا‌؟

پا بنه، مردانه اندر جو در آ

۷

تو قلاوزی و پیش‌آهنگِ من‌‌‌!

درمیانِ ره مباش و تن مزن

۸

گفت این آبِ شگرفست و عمیق

من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق

۹

گفت اشتر تا ببینم حد آب‌‌؟!

پا درو بنهاد آن اشتر شتاب

۱۰

گفت تا زانوست آب ای کورموش

از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش‌‌؟

۱۱

گفت مورِ تست و ما را اژدهاست

که ز زانو تا به زانو فرقهاست

۱۲

گر تو را تا زانو است ای پُر هنر

مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

۱۳

گفت گستاخی مکن بار دگر

تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

۱۴

تو مُری با مثل خود موشان بکن

با شتر مر موش را نبود سخن

۱۵

گفت توبه کردم از بهر خدا

بگذران زین آب مهلک مر مرا

۱۶

رحم آمد مر شتر را گفت هین

برجه و بر کودبانِ من نشین

۱۷

این گذشتن شد مسلم مر مرا

بگذرانم صد هزاران چون تو را

۱۸

چون پیمبر نیستی پس رو به راه

تا رسی از چاهْ روزی سوی جاه

۱۹

تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای

خود مران، چون مرد کشتیبان نه‌ای

۲۰

چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر

دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر

۲۱

انصتوا را گوش کن خاموش باش

چون زبان حق نگشتی گوش باش

۲۲

ور بگویی شکل استفسار گو

با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو

۲۳

ابتدای کبر و کین از شهوت است

راسخیِ شهوتت از عادت است

۲۴

چون ز عادت گشت محکم خوی بد

خشم آید بر کسی که‌ت واکشد

۲۵

چونک تو گِل‌خوار گشتی هر که‌او

واکشد از گِل تو را، باشد عدو

۲۶

بت‌پرستان چونک گرد بت تنند

مانعانِ راهِ خود را دشمن‌اند

۲۷

چونک کرد ابلیس خو با سروری

دید آدم را حقیر او از خری

۲۸

که به از من سروَری دیگر بوَد‌؟!

تا که او مسجود چون من کس شود‌؟!‌

۲۹

سروری زهرست جز آن روح را

کاو بود تریاق‌لانی ز ابتدا

۳۰

کوه اگر پر مار شد باکی مدار

کاو بوَد اندر درون تریاق‌زار

۳۱

سروری چون شد دماغت را ندیم

هر که بشکستت شود خصم قدیم

۳۲

چون خلاف خوی تو گوید کسی

کینه‌ها خیزد تو را با او بسی

۳۳

که مرا از خوی من بر می‌کند

خویش را بر من چو سرور می‌کند

۳۴

چون نباشد خوی بد سرکش درو

کی فروزد از خلافْ آتش درو‌؟

۳۵

با مخالفْ او مدارایی کُند

در دلِ او خویش را جایی کُند

۳۶

زانک خوی بد نگشته‌ست استوار

مور شهوت شد ز عادت همچو مار

۳۷

مار شهوت را بکُش در ابتلا

ورنه اینک گشت مارَت اژدها

۳۸

لیک هر کس مور بیند مار خویش

تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش

۳۹

تا نشد زر مس نداند من مسم

تا نشد شه دل نداند مفلسم

۴۰

خدمت اکسیر کن مس‌وار تو

جور می‌کش ای دل از دلدار تو

۴۱

کیست دلدار‌؟ اهل دل، نیکو بدان

که چو روز و شب جهانند از جهان

۴۲

عیب کم گو بندهٔ الله را

متهم کم کن به دزدی شاه را

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 193
مثنوی معنوی ( دفتر اول و دوم ) بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۴۵۳
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۳۶۳
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۳۷۰

نظرات

user_image
روفیا
۱۳۹۳/۱۱/۰۴ - ۱۱:۴۱:۱۳
تو چند بیت اول شتر استعاره از قضا و قدر است که گاهی بر وفق مراد ما حرکت می کنه و ما مثل اون موش کامیابی را به خودمون می گیریم و فکر میکنیم عجب قدرتی داریم .گاهی فراموش می کنیم که ما کسی نیستیم مثل اون طبیبان که در داستن شاه و کنیزک :جمله گفتندش که جانبازی کنیمفهم گرد اریم و انبازی کنیمگر خدا خواهد نگفتند از بترپس خدا بنمودشان عجز بشرتو این داستان به محض اینکه غروری در موش پیدا شد شتر تقدیر اراده کرد تا عجز او را در فرصتی مناسب به او نشان دهد و همینکه موش به ناتوانی خود اگاهی پیدا کرد شتر از در همراهی در امد .شگفتا من واقعا نمیدونم مولانا ای همه ایده ناب از کجا به ذهنش خطور میکرد و چه قدرت عجیبی در به تصویر کشیدن اونا با کلمات داشت .خودم شخصا بارها این تجربه را داشتم .هر وقت خیال کردم کسی هستم اتفاقی به من ثابت کرد که کسی نیستم و هر بار به کوچکی خودم اقرار کردم احساس کردم با همه کائنات یکپارچه و به بزرگی جهان هستم .
user_image
سیمانیان
۱۳۹۵/۰۷/۲۱ - ۱۶:۵۱:۵۶
بیت 25 مصرع دوم اصلاح شود به دید آدم را به چشم منکری با تشکر
user_image
سیمانیان
۱۳۹۵/۰۷/۲۱ - ۱۷:۰۱:۵۸
بیت 34 مصراع دومزانک خوی بد "نگشتست" استواراصلاح شود بهبگشتست با تشکر
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۸/۰۳ - ۰۶:۳۰:۳۷
خدمت اکسیر کن مس وار تو جور می کش ای دل از دلدار تواکسیر عشق را می گوید که اگر بر مست افتد زر می شوی! روزی برای درمان فیزیوتراپی پدر یکی از آشنایان به دیدارش رفتم، که با بدن نیمه جان و منجمد بیمار با یک زخم عمیق و متعفن در ناحیه استخوان خاجی روبرو شدم، به فرزندانش گفتم این بیمار نیاز به فیزیوتراپی ندارد که نیاز به بهداشت و پانسمان دارد، دیدم با بی تفاوتی و بی علاقگی به یکدیگر نگاه می کنند! آستین هایم را بالا زدم و پیرمرد را با کمک پسرش به حمامی که در حیاط بود منتقل کردیم و شروع به شستشوی او کردم، پس از استحمام نیز او را به رختخواب پاکیزه ای برده و حفره پشتش را پانسمان کردم. الان که این جریان را تعریف می کنم به یاد دیالوگ نادر و سیمین می افتم که سیمین گفت پدرت از مهری که به او می ورزی هیچ نمی فهمد و نادر به زیبایی گفت من که می فهمم! نیک می دانید که هیچ گاه از من و موقعیتی که در آن قرار داشتم چنین انتظاری نمی رفت، گاهی تن به کارهایی دادم که در نگاه سطحی خوار و خفیف به نظر می آمد و با تحقیر و تخفیف نیز روبرو شدم، باری یکی از فرزندان بیماری مرا "این" خطاب کرد، نه "او" ، مرا سزاوار ضمیر "او" نمی دانست! ...اکنون پشیمان نیستم از هر آنچه کردم و اگر باز چنین فرصتی پیش بیاید باز هم بی پا و بی سر می شتابم، چون همه موجبات شکستن من متفرعن درونم را فراهم می آورند و توهم این که من کسی هستم را در نطفه خفه می کنند! چون که کرد ابلیس خو با سروریدید آدم را حقیر او از خریخو گرفتن با سروری و صندلی سروری آدم بیچاره را دچار توهم خود بزرگ بینی و دیگر خرد بینی میکند. مولانا ریز دیدن دیگران و سرور دیدن خود را نگاه ابلیسانه و نوعی خ ر ی ت می داند.
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۰۸/۳۰ - ۱۵:۰۷:۰۲
دوستی صندوقی برای همیاری در تامین هزینه های بیماران و نیازمندان تدارک دید و در همه فضاهای مجازی شروع به جمع آوری پول کرد. این فرد و یکی از دوستانش دوست مشترکی داشتند که به نظر می رسید گنج بی پایان دارد. اولی که در همه ارتباطات برای جذب پول تلاش می کرد مبلغ قابل توجهی از این خواجه کریم کمک دریافت کرد. دومی نیز به محض مطلع شدن از فعالیت اولی به سراغ خواجه داستان ما رفت و خواجه آن گونه که شیوه بزرگان است کلامی از حمایت بی دریغ خود از صندوق بر زبان نیاورد. آن مبلغی که به اولی وعده داده بود را به حساب دومی واریز کرد و اجازه داد دومی خود را در حرکتی که پیشاپیش می رفت که روی دهد سهیم و موثر بداند. اینچنین خواجه ما که به بخش بیشتری از داستان مسلط بود و بعد از او اولی که باز از دومی بیشتر در باغ بود در دل به دومی می خندیدند و می گفتند :عیبی ندارد، تو برو با این خیال که تو کاری کردی خوش باش، ما هم خیلی وقت نیست که فهمیدیم ما هیچ کاره ایم!امروز که به این بازی های روزگار فکر می کردم داستان موشکی در کف مهار اشتری به یادم آمد :آینه هستی چه باشد نیستی نیستی بر گر تو ابله نیستی هستی اندر نیستی بتوان نمود مال داران بر فقیر آرند جود دیری نپاید که کل داستان دستگیرمان شود! دیر نشود...
user_image
سیدمحمدحسین میرفخرائی
۱۴۰۱/۱۰/۰۶ - ۰۱:۴۶:۳۸
این حکایت را شمس هم در مقالات آورده: «موشی مهار اشتری به دندان گرفت و روان شد...» (مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۳۴). آنچه توجهم را جلب کرد واژهٔ «کودبان» در بیت زیر است: رحم آمد مر شتر را گفت هین برجه و بر کودبان من نشین در مقالات، این واژه با ذال ضبط شده است: «کوذبان». در لغت‌نامهٔ دهخدا تنها با دال آمده و چنین معنایی برایش ذکر شده: «قسمی از جهاز شتر، چوب جهاز شتر.»