مولانا

مولانا

بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس

۱

گفت قاضی مفلسی را وا نما

گفت اینک اهل زندانت گوا

۲

گفت ایشان متهم باشند چون

می‌گریزند از تو می‌گریند خون

۳

وز تو می‌خواهند هم تا وارهند

زین غرض باطل گواهی می‌دهند

۴

جمله اهل محکمه گفتند ما

هم بر ادبار و بر افلاسش گوا

۵

هر که را پرسید قاضی حال او

گفت مولا دست ازین مفلس بشو

۶

گفت قاضی که‌ش بگردانید فاش

گرد شهر این مفلس است و بس قلاش

۷

کو به‌کو او را منادی‌ها زنید

طبل افلاسش عیان هر جا زنید

۸

هیچ کس نسیه بنفروشد بدو

قرض ندهد هیچ کس او را تسو

۹

هر که دعوی آرَدَش اینجا به‌فن

بیش زندانش نخواهم کرد من

۱۰

پیش من افلاس او ثابت شده‌ست

نقد و کالا نیستش چیزی به‌دست

۱۱

آدمی در حبس دنیا ز‌آن بود

تا بوَد که‌افلاس او ثابت شود

۱۲

مفلسیِ دیو را یزدان ما

هم منادی کرد در قرآن ما

۱۳

کاو دغا و مفلس است و بد سخن

هیچ با او شرکت و سودا مکن

۱۴

ور کنی او را بهانه آوری

مفلس است او، صرفه از وی کی بری‌‌؟

۱۵

حاضر آوردند چون فتنه فروخت

اشتر کُردی که هیزم می‌فروخت

۱۶

کُرد بیچاره بسی فریاد کرد

هم موکل را به دانگی شاد کرد

۱۷

اشترش بردند از هنگام چاشت

تا شب و افغان او سودی نداشت

۱۸

بر شتر بنشست آن قحط گران

صاحب اشتر پی اشتر دوان

۱۹

سو به سو و کو به کو می‌تاختند

تا همه شهرش عیان بشناختند

۲۰

پیش هر حمام و هر بازار‌گه‌

کرده مردم جمله در شکلش نگه

۲۱

دَه منادی‌گر بلند آوازیان

ترک و کرد و رومیان و تازیان

۲۲

مفلس است این و ندارد هیچ چیز

قرض تا ندهد کس او را یک پشیز

۲۳

ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای

مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای

۲۴

هان و هان با او حریفی کم کنید

چونک گاو آرد گره محکم کنید

۲۵

ور به‌حکم آرید این پژمرده را

من نخواهم کرد زندان مرده را

۲۶

خوش‌دَمست او و گلویش بس فراخ

با شِعار نو دِثار شاخ شاخ

۲۷

گر بپوشد بهر مکر آن جامه را

عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را

۲۸

حرف حکمت بر زبان نا‌حکیم

حله‌های عاریت دان ای سلیم

۲۹

گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است

دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست

۳۰

چون شبانه از شتر آمد به زیر

کُرد گفتش منزلم دورست و دیر

۳۱

بر نشستی اشترم را از پگاه

جو رها کردم کم از اخراج کاه

۳۲

گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس‌‌؟!

هوش تو کو‌‌؟ نیست اندر خانه کس‌‌‌؟

۳۳

طبل افلاسم به چرخ سابعه

رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه

۳۴

گوش تو پر بوده‌است از طمْعِ خام

پس طمَع کر می‌کند کور ای غلام

۳۵

تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان

مفلس‌ست و مفلس‌ست این قلتبان

۳۶

تا به شب گفتند و در صاحب شتر

بر نزد کاو از طمع پر بود پر

۳۷

هست بر سمع و بصر مُهر خدا

در حجب بس صورت‌ست و بس صدا

۳۸

آنچ او خواهد رساند آن به چشم

از جمال و از کمال و از کرشم

۳۹

و آنچ او خواهد رساند آن به گوش

از سماع و از بشارت وز خروش

۴۰

کون پر چاره‌ست، هیچت چاره نی

تا که نگشاید خدایت روزنی

۴۱

گرچه تو هستی کنون غافل از آن

وقت حاجت حق کند آن را عیان

۴۲

گفت پیغامبر که یزدان مجید

از پی هر درد درمان آفرید

۴۳

لیک زان درمان نبینی رنگ و بو

بهر درد خویش بی فرمان او

۴۴

چشم را ای چاره‌جو در لامکان

هین بنه چون چشم‌ کشته سوی جان

۴۵

این جهان از بی جهت پیدا شده‌ست

که ز بی‌جایی جهان را جا شده‌ست

۴۶

باز گرد از هست سوی نیستی

طالب ربی و ربانیستی

۴۷

جای دخل‌ست این عدم از وی مرم

جای خرج‌ست این وجود بیش و کم

۴۸

کارگاه صنع حق چون نیستی‌ست

جز معطل در جهانِ هست کیست‌‌‌؟

۴۹

یاد ده ما را سخن‌های دقیق

که ترا رحم آورد آن ای رفیق

۵۰

هم دعا از تو اجابت هم ز تو

ایمنی از تو مهابت هم ز تو

۵۱

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن

مصلحی تو ای تو سلطان سخن

۵۲

کیمیا داری که تبدیلش کنی

گرچه جوی خون بود نیلش کنی

۵۳

این چنین مینا‌گر‌ی‌ها کار تست

این چنین اکسیر‌ها اسرار تست

۵۴

آب را و خاک را بر هم زدی

ز آب و گل نقش تن آدم زدی

۵۵

نسبتش دادی و جفت و خال و عم

با هزار اندیشه و شادی و غم

۵۶

باز بعضی را رهایی داده‌ای

زین غم و شادی جدایی داده‌ای

۵۷

برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت

کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت

۵۸

هر چه محسوس است او رد می‌کند

وانچ ناپیدا‌ست مسند می‌کند

۵۹

عشق او پیدا و معشوقش نهان

یار بیرون فتنهٔ او در جهان

۶۰

این رها کن عشق‌های صورتی

نیست بر صورت نه بر روی ستی

۶۱

آنچ معشوق‌ست صورت نیست آن

خواه عشق این جهان خواه آن جهان

۶۲

آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای

چون برون شد جان چرایش هشته‌ای‌‌؟

۶۳

صورت‌ش بر جاست این سیری ز چیست‌؟

عاشقا وا جو که معشوق تو کیست‌‌؟

۶۴

آنچ محسوس‌ست اگر معشوقه است

عاشق‌ستی هر که او را حس هست

۶۵

چون وفا آن عشق افزون می‌کند

کی وفا صورت دگرگون می‌کند‌‌؟

۶۶

پرتو خورشید بر دیوار تافت

تابش عاریتی دیوار یافت

۶۷

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم‌؟!

وا طلب اصلی که تابد او مقیم

۶۸

ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش

خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش

۶۹

پرتو عقل‌ست آن بر حس تو

عاریت می‌دان ذهب بر مس تو

۷۰

چون زر‌اندود‌ست خوبی در بشر

ورنه چون شد شاهد تَر پیره‌خر‌؟

۷۱

چون فرشته بود همچون دیو شد

کان ملاحت اندرو عاریه بد

۷۲

اندک اندک می‌ستانند آن جمال

اندک اندک خشک می‌گردد نهال

۷۳

رو نعمره ننکسه بخوان

دل طلب کن دل منه بر استخوان

۷۴

کآن جمال دل جمال باقی‌ است

دولتش از آب حیوان ساقی است

۷۵

خود هم او آبست و هم ساقی و مست

هر سه یک شد چون طلسم تو شکست

۷۶

آن یکی را تو ندانی از قیاس

بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس

۷۷

معنی تو صورت‌ست و عاریت

بر مناسب شادی و بر قافیت

۷۸

معنی آن باشد که بستاند ترا

بی نیاز از نقش گرداند ترا

۷۹

معنی آن نبود که کور و کر کند

مرد را بر نقش عاشق‌تر کند

۸۰

کور را قسمت خیال غم‌فزا‌ست

بهرهٔ چشم این خیالاتِ فنا‌ست

۸۱

حرف قرآن را ضریران معدن‌ند

خر نبینند و به پالان بر زنند

۸۲

چون تو بینایی پی خر رو که جَست

چند پالان‌دوزی ای پالان‌پرست‌؟!

۸۳

خر چو هست آید یقین پالان ترا

کم نگردد نان‌، چو باشد جان ترا

۸۴

پشت خر دکان و مال و مکسب است

دُر قلبت مایهٔ صد قالب است

۸۵

خر برهنه بر نشین ای بوالفضول

خر برهنه نی که راکب شد رسول

۸۶

النبی قد رکب معروریا

والنبی قیل سافر ماشیا

۸۷

شد خر نفس تو‌، بر میخی‌ش بند

چند بگریزد ز کار و بار چند‌‌؟

۸۸

بار صبر و شکر او را بردنی‌ست

خواه در صد سال و خواهی سی و بیست

۸۹

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت

هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت

۹۰

طمع خامست آن مخور خام ای پسر

خام خوردن علت آرد در بشر

۹۱

کان فلانی یافت گنجی ناگهان

من همان خواهم مه کار و مه دکان

۹۲

کار بخت‌ست آن و آن هم نادر‌ست

کسب باید کرد تا تن قادر‌ست

۹۳

کسب کردن گنج را مانع کی است‌‌؟

پا مکش از کار آن خود در پی است

۹۴

تا نگردی تو گرفتارِ اگر

که اگر این کردمی یا آن دگر

۹۵

کز اگر گفتن رسول با وفاق

منع کرد و گفت آن هست از نفاق

۹۶

کان منافق در اگر گفتن بمرد

وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 136
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۲۳۹
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۵۴
مثنوی معنوی ( دفتر اول و دوم ) بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۳۰۷
بامشاد لطف آبادی :
مبینا جهانشاهی :

نظرات

user_image
امیر لطیفی
۱۳۹۱/۰۸/۳۰ - ۱۲:۵۱:۴۷
به اتفاق جایی این بیت راکسب کردن گنج را مانع کیستپا مکش از کار آن خود در پیستچنین دیدم:کسب کردن گنج را مانع کی استپا مکش از کار آن خود در پی استبه نظر موزون‌تر و با بیت پیشینش هم‌آهنگ‌ترست. درستی و نادرستی‌اش با دوستان اهل فن. قصد من گفتنش بود.
user_image
محمدش
۱۳۹۲/۰۴/۱۸ - ۱۰:۲۰:۳۵
بد رفتاری روحانیون، اصل دین را بی اعتبار نمی کند. اگرچه صاحب شتر، عالم بی عمل بود اما آنچه جار می زد درست بود و مردمی که به آن هشدار عمل کردند، سود بردند. نمی توان گفت "به نیکی و تقوی توصیه می کنی و خودت عمل نمی کنی، در نتیجه نیکی و تقوی به درد نمی خورند" اگر آدم بدقولی، به وفای به عهد نصیحت کرد، ارزش اخلاقی وفای به عهد (که در همه ی فرهنگ ها محترم است) به ضد ارزش تبدیل نمی شود.پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
بابک العوضی
۱۳۹۲/۱۱/۰۳ - ۱۱:۱۱:۲۰
در بیتورنه چون شد شاهد "تر" پیره خر،به جای "تر" ، "تو" صحیح تر نیست آیا؟
user_image
امیر مهدوی
۱۳۹۳/۰۱/۲۷ - ۱۵:۱۹:۱۰
آقای بابک العوضی در بیت ِ "چون زراندود است خوبی در بشر ... "، "تو" را بجای "تر"صحیح تر دانسته اند ذکر دو نکته را لازم می دانم: اول اینکه از همنشینی "تر" به معنای جوان، با "پیر خر" حالت تقابلی ایجاد می شود که به پیشبرد و اثربخشی معنای شعر کمک بیشتری می کند(با ساختار ابیات دیگر هم نزدیکی بیشتری دارد، چه آنکه این گونه تقابل دوتایی را می توان در طول شعر دید مانند عقل و حس، ذهب و مس، فرشته و دیو ...)و دومین نکته، جناسی ست که بین "تر و خر "بوجود آمده است که بر موسیقی شعر تاثیر گذار است.
user_image
امیر مهدوی
۱۳۹۳/۰۱/۲۷ - ۱۵:۳۶:۲۶
در رابطه با نظر آقای امیر لطیفی، در مورد بیتی که عنوان کرده اند(کسب کردن گنج را مانع کی است ...) در هر دو روش طریقۀ خواندن یکی ست، وزن نیز در هیچکدام تغییری نمی کند و تنها رسم الخط متفاوت است.
user_image
حامد احمدی
۱۳۹۷/۰۷/۱۷ - ۰۴:۱۸:۴۲
آن بیت:ای خدای پاک بی انباز و یارچرا اینجا نیامده. و چند بیت دیگر؟
user_image
سایه های بیداری سایه های بیداری
۱۳۹۷/۱۱/۱۹ - ۰۷:۵۷:۴۶
در بیت : آنچه محسوست ، اگر معشوقه است ؟عاشقستی هر که او را حس هست مشکلی می بینم که برایم قابل فهم نیست . اول : اگر معنی کلمۀ « است » و « هست » یکی باشد که هست با تغییر حرف « ا » به حرف « ه » ، دو کلمۀ هم معنی « است » و « هست » نمیتواند قافیۀ شعر باشد . بلکه ردیف محسوب می شود . در آن صورت قافیۀ بیت ، کو و کجاست ؟ دوم : تمام ابیات مثنوی دارای 11 هجا می باشند و در صورتی که این بیت به همین روال نوشته شود ، مصرع اول دارای 11 هجا و مصرع دوم ، فقط 10 هجا خواهد داشت که این موضوع سبب به هم ریختن وزن و آهنگ مصرع دوم می شود . سوم : اگر کلمۀ « این » را به مصرع دوم اضافه کنیم ، به این صورت :عاشقستی هر که او را « این » حس است کسری « هجا » و وزن و آهنگ شعر را تصحیج نموده ایم اما بی قافیه بودن بیت همچنان بر جای خود باقیست و شعر هیچ قافیه ای ندارد . چهارم : به نظر من ، بیت مزبور به این صورت صحیح خواهد بود که :آنچه محسوست ، اگر معشوقه است ؟عاشقستی هر که او را « حصه » است 1 – حرف « ه » از کلمۀ معشوقه و حصه ، قافیه محسوب می شود .2 – وزن و آهنگ و هجای بیت صحیح است 3 – معنای شعر نیز بدون هیچ خدشه ای همچنان باقیست .به این صورت که : با توجه به یکی دو بیت پیشین ، مولانا میگوید : اگر زیبایی و نمای ظاهری و صورت معشوق ، منبع الهام عشق توست ، پس چرا وقتی معشوق تو می میرد ، عشق تو نیز زائل می شود ؟ صورت و زیبایی معشوقت که هنوز هست . فقط جان ندارد و زنده نیست . پس « این سیری ز چیست ؟ » برای همین می پرسد که ای عاشق ! وا گو که معشوق تو کیست ؟ و سپس می رسد به این بیت و می پرسد : اگر همان محسوسات ( یعنی زیبایی ظاهری و صورت ) معشوقه است ، پس لابد هر کسی که از این محسوسات « حصه ای » ( نصیب و بهره ای ) دارد ، عاشق است . در حقیقت با بیان مثبت ، اثبات منفی میکند . ما در گفتگوی روزمره هم چنین گویشی داریم . مثلا : یعنی چون دختره زیباست و این زیبایی را حس میکنی و برای تو شیرین است ، الان عاشق اون دختری ؟ .........................به نظر من بیت مزبور می بایست همانطور که عرض کردم نوشته شود . البته این نظر شخصی بنده است و ممکن است نادرست باشد . سایه های بیداری جمعه 19 بهمن ماه 97
user_image
میثم
۱۳۹۹/۰۳/۰۹ - ۱۰:۵۹:۲۳
یاد ده ما را سخنهای "رقیق" درسته
user_image
زاهد
۱۴۰۰/۰۹/۰۸ - ۱۴:۱۸:۲۵
کان فلانی یافت گنجی ناگهان من همان خواهم چرا جویم دکان
user_image
اسماء جوان
۱۴۰۲/۰۵/۱۳ - ۰۸:۳۷:۰۹
اگر یاد ده مارا سخنهای رقیق باشه درست تر به نظر میرسه چون رقیق یعنی رقت قلب . یعنی سخنهای رقیقی به من یاد بده که اگر آن سخنها را به تو بگم دلت به رحم بیاد و بر من ترحم کنی که من سخت نیازمند ترحم یا رحمت تو هستم.
user_image
کوروش
۱۴۰۲/۰۸/۱۳ - ۲۰:۲۳:۵۶
آدمی در حبس دنیا زان بود تا بود کافلاس او ثابت شود   یعنی چه ؟  
user_image
سفید
۱۴۰۲/۰۸/۲۲ - ۰۹:۱۰:۴۶
  عشق او پیدا و معشوقش نهان...   
user_image
سفید
۱۴۰۲/۰۸/۲۲ - ۰۹:۲۱:۵۰
  معنی آن باشد که بستاند تو را بی نیاز از نقش گرداند تو را...  
user_image
Amir
۱۴۰۲/۰۹/۰۳ - ۱۴:۰۸:۴۲
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن مصلحی تو ای تو سلطان سخن
user_image
سفید
۱۴۰۲/۱۱/۲۷ - ۰۵:۲۳:۰۹
  کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی تا که نگشاید خدایت روزنی   گرچه تو هستی کنون غافل از آن وقت حاجت حق کند آن را عیان...    گفت پیغمبر که یزدان مجید از پی هر درد درمان آفرید   لیک زان درمان نبینی رنگ و بو بهر درد خویش بی فرمان او...