مولانا

مولانا

بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود

۱

گفت نه والله بالله العظیم

مالک الملک و به رحمان و رحیم

۲

آن خدایی که فرستاد انبیا

نه بحاجت بل بفضل و کبریا

۳

آن خداوندی که از خاک ذلیل

آفرید او شهسواران جلیل

۴

پاکشان کرد از مزاج خاکیان

بگذرانید از تک افلاکیان

۵

بر گرفت از نار و نور صاف ساخت

وانگه او بر جملهٔ انوار تاخت

۶

آن سنابرقی که بر ارواح تافت

تا که آدم معرفت زان نور یافت

۷

آن کز آدم رست و دست شیث چید

پس خلیفه‌ش کرد آدم کان بدید

۸

نوح از آن گوهر که برخوردار بود

در هوای بحر جان دربار بود

۹

جان ابراهیم از آن انوار زفت

بی حذر در شعله‌های نار رفت

۱۰

چونک اسمعیل در جویش فتاد

پیش دشنهٔ آبدارش سر نهاد

۱۱

جان داوود از شعاعش گرم شد

آهن اندر دست‌بافش نرم شد

۱۲

چون سلیمان بد وصالش را رضیع

دیو گشتش بنده فرمان و مطیع

۱۳

در قضا یعقوب چون بنهاد سر

چشم روشن کرد از بوی پسر

۱۴

یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب

شد چنان بیدار در تعبیر خواب

۱۵

چون عصا از دست موسی آب خورد

ملکت فرعون را یک لقمه کرد

۱۶

نردبانش عیسی مریم چو یافت

بر فراز گنبد چارم شتافت

۱۷

چون محمد یافت آن ملک و نعیم

قرص مه را کرد او در دم دو نیم

۱۸

چون ابوبکر آیت توفیق شد

با چنان شه صاحب و صدیق شد

۱۹

چون عمر شیدای آن معشوق شد

حق و باطل را چو دل فاروق شد

۲۰

چونک عثمان آن عیان را عین گشت

نور فایض بود و ذی النورین گشت

۲۱

چون ز رویش مرتضی شد درفشان

گشت او شیر خدا در مرج جان

۲۲

چون جنید از جند او دید آن مدد

خود مقاماتش فزون شد از عدد

۲۳

بایزید اندر مزیدش راه دید

نام قطب العارفین از حق شنید

۲۴

چونک کرخی کرخ او را شد حرس

شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس

۲۵

پور ادهم مرکب آن سو راند شاد

گشت او سلطان سلطانان داد

۲۶

وان شقیق از شق آن راه شگرف

گشت او خورشید رای و تیز طرف

۲۷

صد هزاران پادشاهان نهان

سر فرازانند زان سوی جهان

۲۸

نامشان از رشک حق پنهان بماند

هر گدایی نامشان را بر نخواند

۲۹

حق آن نور و حق نورانیان

کاندر آن بحرند همچون ماهیان

۳۰

بحر جان و جان بحر ار گویمش

نیست لایق نام نو می‌جویمش

۳۱

حق آن آنی که این و آن ازوست

مغزها نسبت بدو باشند پوست

۳۲

که صفات خواجه‌تاش و یار من

هست صد چندان که این گفتار من

۳۳

آنچ می‌دانم ز وصف آن ندیم

باورت ناید چه گویم ای کریم

۳۴

شاه گفت اکنون از آنِ خود بگو

چند گویی آنِ این و آنِ او

۳۵

تو چه داری و چه حاصل کرده‌ای

از تک دریا چه دُر آورده‌ای

۳۶

روز مرگ این حس تو باطل شود

نور جان داری که یار دل شود

۳۷

در لحد کین چشم را خاک آگند

هست آنچ گور را روشن کند

۳۸

آن زمان که دست و پایت بر درد

پر و بالت هست تا جان بر پرد

۳۹

آن زمان کین جان حیوانی نماند

جان باقی بایدت بر جا نشاند

۴۰

شرط من جا بالحسن نه کردنست

این حسن را سوی حضرت بردنست

۴۱

جوهری داری ز انسان یا خری

این عرضها که فنا شد چون بری

۴۲

این عرضهای نماز و روزه را

چونک لایبقی زمانین انتفی

۴۳

نقل نتوان کرد مر اعراض را

لیک از جوهر برند امراض را

۴۴

تا مبدل گشت جوهر زین عرض

چون ز پرهیزی که زایل شد مرض

۴۵

گشت پرهیز عرض جوهر بجهد

شد دهان تلخ از پرهیز شهد

۴۶

از زراعت خاکها شد سنبله

داروی مو کرد مو را سلسله

۴۷

آن نکاح زن عرض بد شد فنا

جوهر فرزند حاصل شد ز ما

۴۸

جفت کردن اسپ و اشتر را عرض

جوهر کره بزاییدن غرض

۴۹

هست آن بستان نشاندن هم عرض

کشت جوهر گشت بستان نک غرض

۵۰

هم عرض دان کیمیا بردن به کار

جوهری زان کیمیا گر شد بیار

۵۱

صیقلی کردن عرض باشد شها

زین عرض جوهر همی‌زاید صفا

۵۲

پس مگو که من عملها کرده‌ام

دخل آن اعراض را بنما مرم

۵۳

این صفت کردن عرض باشد خمش

سایهٔ بز را پی قربان مکش

۵۴

گفت شاها بی قنوط عقل نیست

گر تو فرمایی عرض را نقل نیست

۵۵

پادشاها جز که یاس بنده نیست

گر عرض کان رفت باز آینده نیست

۵۶

گر نبودی مر عرض را نقل و حشر

فعل بودی باطل و اقوال فشر

۵۷

این عرضها نقل شد لونی دگر

حشر هر فانی بود کونی دگر

۵۸

نقل هر چیزی بود هم لایقش

لایق گله بود هم سایقش

۵۹

وقت محشر هر عرض را صورتیست

صورت هر یک عرض را نوبتیست

۶۰

بنگر اندر خود نه تو بودی عرض

جنبش جفتی و جفتی با غرض

۶۱

بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها

در مهندس بود چون افسانه‌ها

۶۲

آن فلان خانه که ما دیدیم خوش

بود موزون صفه و سقف و درش

۶۳

از مهندس آن عرض و اندیشه‌ها

آلت آورد و ستون از بیشه‌ها

۶۴

چیست اصل و مایهٔ هر پیشه‌ای

جز خیال و جز عرض و اندیشه‌ای

۶۵

جمله اجزای جهان را بی غرض

در نگر حاصل نشد جز از عرض

۶۶

اول فکر آخر آمد در عمل

بُنیَت عالم چنان دان در ازل

۶۷

میوه‌ها در فکر دل اول بود

در عمل ظاهر به آخر می‌شود

۶۸

چون عمل کردی شجر بنشاندی

اندر آخر حرف اول خواندی

۶۹

گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست

آن همه از بهر میوه مرسلست

۷۰

پس سِری که مغز آن افلاک بود

اندر آخر خواجهٔ لولاک بود

۷۱

نقل اعراضست این بحث و مقال

نقل اعراضست این شیر و شگال

۷۲

جمله عالم خود عرض بودند تا

اندرین معنی بیامد هل اتی

۷۳

این عرضها از چه زاید از صور

وین صور هم از چه زاید از فکر

۷۴

این جهان یک فکرتست از عقل کل

عقل چون شاهست و صورتها رسل

۷۵

عالم اول جهان امتحان

عالم ثانی جزای این و آن

۷۶

چاکرت شاها جنایت می‌کند

آن عرض زنجیر و زندان می‌شود

۷۷

بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد

آن عرض نی خلعتی شد در نبرد

۷۸

این عرض با جوهر آن بیضست و طیر

این از آن و آن ازین زاید به سیر

۷۹

گفت شاهنشه چنین گیر المراد

این عرضهای تو یک جوهر نزاد

۸۰

گفت مخفی داشتست آن را خرد

تا بود غیب این جهان نیک و بد

۸۱

زانک گر پیدا شدی اشکال فکر

کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر

۸۲

پس عیان بودی نه غیب ای شاه این

نقش دین و کفر بودی بر جبین

۸۳

کی درین عالم بت و بتگر بدی

چون کسی را زهره تسخر بدی

۸۴

پس قیامت بودی این دنیای ما

در قیامت کی کند جرم و خطا

۸۵

گفت شه پوشید حق پاداش بد

لیک از عامه نه از خاصان خود

۸۶

گر به دامی افکنم من یک امیر

از امیران خفیه دارم نه از وزیر

۸۷

حق به من بنمود پس پاداش کار

وز صورهای عملها صد هزار

۸۸

تو نشانی ده که من دانم تمام

ماه را بر من نمی‌پوشد غمام

۸۹

گفت پس از گفت من مقصود چیست

چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست

۹۰

گفت شه حکمت در اظهار جهان

آنک دانسته برون آید عیان

۹۱

آنچ می‌دانست تا پیدا نکرد

بر جهان ننهاد رنج طلق و درد

۹۲

یک زمان بی کار نتوانی نشست

تا بدی یا نیکیی از تو نجست

۹۳

این تقاضاهای کار از بهر آن

شد موکل تا شود سرت عیان

۹۴

پس کلابهٔ تن کجا ساکن شود

چون سر رشتهٔ ضمیرش می‌کشد

۹۵

تاسهٔ تو شد نشان آن کشش

بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش

۹۶

این جهان و آن جهان زاید ابد

هر سبب مادر اثر از وی ولد

۹۷

چون اثر زایید آن هم شد سبب

تا بزاید او اثرهای عجب

۹۸

این سببها نسل بر نسلست لیک

دیده‌ای باید منور نیک نیک

۹۹

شاه با او در سخن اینجا رسید

یا بدید از وی نشانی یا ندید

۱۰۰

گر بدید آن شاه جویا دور نیست

لیک ما را ذکر آن دستور نیست

۱۰۱

چون ز گرمابه بیامد آن غلام

سوی خویشش خواند آن شاه و همام

۱۰۲

گفت صحا لک نعیم دائم

بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو

۱۰۳

ای دریغا گر نبودی در تو آن

که همی‌گوید برای تو فلان

۱۰۴

شاد گشتی هر که رویت دیدیی

دیدنت ملک جهان ارزیدیی

۱۰۵

گفت رمزی زان بگو ای پادشاه

کز برای من بگفت آن دین‌تباه

۱۰۶

گفت اول وصف دوروییت کرد

کاشکارا تو دوایی خفیه درد

۱۰۷

خبث یارش را چو از شه گوش کرد

در زمان دریای خشمش جوش کرد

۱۰۸

کف برآورد آن غلام و سرخ گشت

تا که موج هجو او از حد گذشت

۱۰۹

کو ز اول دم که با من یار بود

همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود

۱۱۰

چون دمادم کرد هجوش چون جرس

دست بر لب زد شهنشاهش که بس

۱۱۱

گفت دانستم ترا از وی بدان

از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان

۱۱۲

پس نشین ای گنده‌جان از دور تو

تا امیر او باشد و مامور تو

۱۱۳

در حدیث آمد که تسبیح از ریا

همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا

۱۱۴

پس بدان که صورت خوب و نکو

با خصال بد نیرزد یک تسو

۱۱۵

ور بود صورت حقیر و ناپذیر

چون بود خلقش نکو در پاش میر

۱۱۶

صورت ظاهر فنا گردد بدان

عالم معنی بماند جاودان

۱۱۷

چند بازی عشق با نقش سبو

بگذر از نقش سبو رو آب جو

۱۱۸

صورتش دیدی ز معنی غافلی

از صدف دُری گزین گر عاقلی

۱۱۹

این صدفهای قوالب در جهان

گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان

۱۲۰

لیک اندر هر صدف نبود گهر

چشم بگشا در دل هر یک نگر

۱۲۱

کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین

زانک کم‌یابست آن در ثمین

۱۲۲

گر به صورت می‌روی کوهی به شکل

در بزرگی هست صد چندان که لعل

۱۲۳

هم به صورت دست و پا و پشم تو

هست صد چندان که نقش چشم تو

۱۲۴

لیک پوشیده نباشد بر تو این

کز همه اعضا دو چشم آمد گزین

۱۲۵

از یک اندیشه که آید در درون

صد جهان گردد به یک دم سرنگون

۱۲۶

جسم سلطان گر به صورت یک بود

صد هزاران لشکرش در پی دود

۱۲۷

باز شکل و صورت شاه صفی

هست محکوم یکی فکر خفی

۱۲۸

خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین

گشته چون سیلی روانه بر زمین

۱۲۹

هست آن اندیشه پیش خلق خرد

لیک چون سیلی جهان را خورد و برد

۱۳۰

پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای

قایمست اندر جهان هر پیشه‌ای

۱۳۱

خانه‌ها و قصرها و شهرها

کوهها و دشتها و نهرها

۱۳۲

هم زمین و بحر و هم مهر و فلک

زنده از وی همچو کز دریا سمک

۱۳۳

پس چرا از ابلهی پیش تو کور

تن سلیمانست و اندیشه چو مور

۱۳۴

می‌نماید پیش چشمت کُه بزرگ

هست اندیشه چو موش و کوه گرگ

۱۳۵

عالم اندر چشم تو هول و عظیم

ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

۱۳۶

وز جهان فکرتی ای کم ز خر

ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر

۱۳۷

زانک نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای

آدمی خو نیستی خرکره‌ای

۱۳۸

سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل

شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

۱۳۹

باش تا روزی که آن فکر و خیال

بر گشاید بی‌حجابی پر و بال

۱۴۰

کوهها بینی شده چون پشم نرم

نیست گشته این زمین سرد و گرم

۱۴۱

نه سما بینی نه اختر نه وجود

جز خدای واحد حی ودود

۱۴۲

یک فسانه راست آمد یا دروغ

تا دهد مر راستیها را فروغ

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 141
مثنوی معنوی ( دفتر اول و دوم ) بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۳۲۱
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۶۰
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۲۴۵
بامشاد لطف آبادی :

نظرات

user_image
چنور برهانی
۱۳۹۲/۰۸/۰۶ - ۰۳:۰۷:۰۵
در لحد کین چشم را خاک آگنندهستت آنچ گور را روشن کند(مثنوی، دفتر دوّم، نسخۀ نیکلسون، بیت 941)
user_image
ملازهی
۱۳۹۳/۱۰/۱۶ - ۱۳:۱۳:۱۱
مال بد بیخ ریش صاحبش
user_image
ف.ا
۱۳۹۴/۰۵/۲۵ - ۰۶:۳۱:۴۸
در این ابیات حضرت مولانا بیشتر اشاره به بحث عرض و جوهر بودن اعمال آدمی دارد. عده‌ای از دهریان و کمونیستان بر عمل مومنان و اینکه آنها اعمالی را انجام می دهند و اعتقاد دارند به اینکه روزی در آینده پاداش آنها را دریافت خواهند کرد، اشکال وارد میکنند که از کجا معلوم که این اعمال شما عرض نباشد و تا آن زمان باقی بماند. حضرت مولانا در این ابیات جواب آنها را می دهد و اشکال آنها را بر عمل و اعتقاد مومنان برطرف می کند.
user_image
بهروز
۱۳۹۵/۰۸/۲۲ - ۱۹:۱۸:۴۲
مولانا می‌گوید: پس از فنای آثار حیات مادی و حیوانی، اگر جوهر انسان در تو نباشد، چون چیز دیگری هم نیست که به حضرت حق ببری، چگونه می‌بری؟ حتی نماز و روزه هم عرض است و عرض در محدودهْ زمانی خاصی وجود دارد و در زمان دیگر نیست و وجودش منتفی می‌شود؛ نماز و روزه تا هنگامی مطرح است که زندگی جسمی ما ادامه دارد و بار تکالیف شرع را می‌برد. این اعراض قابل نقل نیست، اما همین نماز و روزه و عبادات عرضی، جوهر انسان را اصلاح می‌کند و امراض آن را می‌زداید، همان‌طور که پرهیز، مرض را از بین می‌برد. مولانا ضمن این‌که اصالت را به معنا و روح عبادات می‌دهد، لزوم صورت را نیز یادآورر می‌شود و معتقد است که صورت عبادات، اعراضی هستند که امراض جوهر انسان را درمان می‌کنند، گویی در حقیقت، این اعراض، به جوهر تبدیل می‌شوند.خداوندی از پیه چشم بینایی را بوجود آورده و میتوان بواسطه این چشمان کوچک چیزهای بسیار بزرگ دید به راحتی قادر است خاک وجود را زر بلکه نور نماید که از عنایت او ذوق عبادت حاصل می شود و لاغیربی علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغنبنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازدجان‌ها است برآشفته ناخورده و ناخفتهاز بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازدای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهیبر گرد میان من دو دست کمر سازد
user_image
بهروز
۱۳۹۵/۰۸/۲۲ - ۱۹:۴۲:۲۳
این عرض با جوهر آن بیضست و طیراین از آن و آن ازین زاید بسیریعنی رابطه اعمال ظاهری مانند نماز و روزه و سایر افعال با جوهر وجودی انسان مانند رابطه تخم و پرنده است. هم اعمال ظاهری مانند عبادات قابلیت تغییر جوهر را دارند و هم جوهر تغییر یافته باعث تغییر و تحول در افعال ظاهری میشوند.
user_image
منصور قربانی
۱۳۹۷/۱۰/۲۹ - ۱۵:۲۱:۱۰
خیلی زیبا حضرت مولانا اشاره میکند تا وقتی اعمال عبادی جنبه ظاهری و عرض دارند فایده ای ندارند وباید این اعراض جوهرساز شوند وجزء ذات انسان شوند.همانطوریکه خداوند درقرآن میفرماید هرکس بایک عمل حسنه بنزد ما آید (نه اینکه فقط یک حسنه انجام دهد بلکه این حسنه راحفظ کرده در دستش باشد تا خدا را ملاقات میکند)ما اورا ده برابر پاداش میدهیم.خدمت بزرگواری که مولانا را بدلیل اهل سنت بودنش افتخار خود میداند عرض میکنم که متاسفانه به روح ومحتوای اشعار مولانا توجه نفرمودید و در اعراض مانده اید.جوهر چیز دیگریست.ازآن غافل نشوید.
user_image
حسین
۱۳۹۸/۰۲/۲۷ - ۱۴:۱۰:۳۶
شاید کاملترین جمله درباره این جهان ها و دنیاهایی که میشناسیم یا حتی نمیشناسیم و البته کل فلسفه مخلوق بودن زمان و عقل آدمی همین مصرع باشد که "این جهان یک فکرت است از عقل کل"
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۷/۰۹ - ۰۱:۱۶:۵۴
ادامه دریافت های دفتر دوم مثنوی17 حکایت امتحان کردن پادشاه دو غلام را2نقاشی مولانا با تمثیل در باره سیرت نیکسیرت نیکو بر عمل نیک برتر است؛ زیرا تنها عمل نیک کافی نیست بلکه باید آن را به سوی خداوند ببری.این عرض های نماز و روزه را چون که لا یبقی زمانین انتفینماز و روزه عرضی هستند ( عرض مانند رنگ که باید بر جوهری عارض شود)و عرض در دو زمان باقی نمی ماند تا این نماز و روزه را با خود ببری.نقل نتوان کرد مر اعراض رالیک از جوهر برند امراض را(پس فایده آنها چیست؟)از سیرت انسان بیماری های نفس را دور می کنند.آن نکاح زن عرض بد شد فناجوهر فرزند حاصل شد ز ما 951ازدواج یا هم بستری عرض و فرزند جوهر است.لقاح حیوانات عرض و جوهر فرزند آنان است.کاشتن درخت عرض و میوه جوهر است.صیقل زدن به آینه عرض و صاف شدن آیینه جوهر است.پس نگو من عمل های زیادی دارم؛ زیرا اینها عرض هستند.این صفت کردن عرض باشد خمشسایه بز را پی قربان مکشتکیه کردن بر اعمال بدون سیرت نیک مانند قربانی کردن سایه بز استآرامش و پرواز روح(کانال و وبلاگ)arameshsahafian@
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۷/۰۹ - ۰۱:۲۰:۱۱
ادامه دریافت های دفتر دوم مثنوی 16 حکایت امتحان کردن پادشاه دو غلام را1امارت و برتری سیرت بر صورتپادشاهی دو غلام خرید.یکی زیبا روی و خوش اندام و دیگری زشت روی و کثیف.زیبا روی را راهی گرمابه کرد و به غلام زشت روی گفت،دوستت از تو بدی های زیادی می گوید.غلام زشت رو
پاسخ داد: دوست من راستگوست و اوصاف خوب زیادی از او گفت ولی یک عیب دارد که متکبر و خودبین نیست.وقتی غلام زببا رو از گرمابه بازگشت،پادشاه غلام زشت رو را دنبال کاری فرستاد و او را امتحان کرد که دوستت می گوید که تو فردی دو رو و ریاکار هستی.غلام زیبارو وقتی این را شنید خشمگین شد و سیل دشنام را متوجه دوست خود کرد.شاه طاقت نیاورد و دست بر دهان غلام گذارد و گفت:با این امتحان شخصیت شما را شناختم.درست است که صورتی زشت و جسمی بدبو دارد اما سیرت تو از آن زشت تر و بدبوتر است.بنابر این او همیشه سرپرست و امیر تست.مولانا؛ این هنرمند تمثیل، برتری سیرت بر صورت را با تمثیل نقاشی می کند.آن سنا برقی که بر ارواح تافتتا که آدم معرفت زآن نور یافت910خاک بی ارزش را خداوند با نور خود برتر از همه افریدگان کرد.(غلبه سیرت بر صورت)و با این نور، آدم به نور معرفت رسید و آتش بر ابراهیم گلستان شد و اسماعیل تسلیم ذبح شد.آهن در دست داود نرم و دیو فرمانبردار سلیمان شد.یوسف از آن نور تعبیر خواب می کرد و عصای چوپانی موسی قصر فرعون را بلعید و عیسی به آسمان رفت و محمد ماه را دو نیم کرد .مولانا که روح انبیا و اولیا و عارفان را در اتصال همین نور می بیند در ادامه خلفا و عارفانی چون جنید و بایزید بسطامی و .... ذکر می کند.آرامش و پرواز روح
user_image
بهروز راد
۱۳۹۹/۰۲/۲۳ - ۰۹:۵۲:۳۲
مولوی خیلی خوب بود
user_image
رحیم غلامی
۱۳۹۹/۱۰/۲۸ - ۰۴:۱۶:۰۴
پیوند به وبگاه بیرونی»مولانا در دفتر اول مثنوی شریف یک جا از »سبطین« یعنی حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسلام یاد می کند، آنها را گوشواره عرش ربّانی می خواند.چون ز رویش مرتضی شد درفشان/ گشت او شیر خدا در مرج جانچونکه سبطین از سرش واقف بدند / گوشوار عرش ربّانی شدند
user_image
محسن جهان
۱۴۰۱/۰۶/۱۹ - ۰۳:۵۱:۱۵
تفسیر بیت ۷۴ بالا: از نظر مولانا؛ عقل کل، عقل کامل رساست که محیط بر همه اشیاء است و حقایق امور را به شایستگی درک می کند و این نوع عقل که مستفاد از حضرت باریتعالی است، به اعتقاد مولانا مخصوص صنف خاصی از بندگان مقرب و برگزیدگان حق تعالی است که شامل انبیاء و اولیاء و ابدال و اقطاب و مشایخ راستین و عباد‌‌ مخلصین می شود.  حال این جهان که بصورت عرض نمایان شده یک‌ تصویر و یا انگاشته ای از همان جوهر اصلی و یا عقل کل است. و در نیم بیت دوم می‌فرماید؛ آن عقل کل و یا عقل ممدوح همانند فرمانروا بوده و تمام کائنات، موجودات، اجسام و هر نوع باشنده ای (بجز او) مانند پیام آور و نوید دهنده ذات و جوهر اوست که به شکلی متجلی شده‌اند.