مولانا

مولانا

بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص

۱

پادشاهی بنده‌ای را از کرم

بر گزیده بود بر جملهٔ حشم

۲

جامگی او وظیفهٔ چل امیر

ده یک قدرش ندیدی صد وزیر

۳

از کمال طالع و اقبال و بخت

او ایازی بود و شه محمود وقت

۴

روح او با روح شه در اصل خویش

پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش

۵

کار آن دارد که پیش از تن بدست

بگذر از اینها که نو حادث شدست

۶

کار عارف‌راست کو نه احولست

چشم او بر کشتهای اولست

۷

آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو

چشم او آنجاست روز و شب گرو

۸

آنچ آبستست شب جز آن نزاد

حیله‌ها و مکرها بادست باد

۹

کی کند دل خوش به حیلتهای گش

آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش

۱۰

او درون دام و دامی می‌نهد

جان تو نی آن جهد نی این جهد

۱۱

گر بروید ور بریزد صد گیاه

عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله

۱۲

کشت نو کارند بر کشت نخست

این دوم فانیست و آن اول درست

۱۳

تخم اول کامل و بگزیده است

تخم ثانی فاسد و پوسیده است

۱۴

افکن این تدبیر خود را پیش دوست

گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست

۱۵

کار آن دارد که حق افراشتست

آخر آن روید که اول کاشتست

۱۶

هرچه کاری از برای او بکار

چون اسیر دوستی ای دوستدار

۱۷

گرد نفس دزد و کار او مپیچ

هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ

۱۸

پیش از آنک روز دین پیدا شود

نزد مالک دزد شب رسوا شود

۱۹

رخت دزدیده به تدبیر و فنش

مانده روز داوری بر گردنش

۲۰

صد هزاران عقل با هم بر جهند

تا به غیر دامِ او دامی نهند

۲۱

دام خود را سخت‌تر یابند و بس

کی نماید قوتی با باد، خس

۲۲

گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود

در سؤالت فایده هست ای عنود

۲۳

گر ندارد این سؤالت فایده

چه شنویم این را عبث بی عایده

۲۴

ور سؤالت را بسی فایده‌هاست

پس جهان بی فایده آخر چراست

۲۵

ور جهان از یک جهت بی فایده‌ست

از جهتهای دگر پر عایده‌ست

۲۶

فایدهٔ تو گر مرا فایده نیست

مر ترا چون فایده‌ست از وی مه‌ایست

۲۷

حُسن یوسف عالمی را فایده

گرچه بر اخوان عبث بد زایده

۲۸

لحن داوودی چنان محبوب بود

لیک بر محروم بانگ چوب بود

۲۹

آب نیل از آب حیوان بُد فزون

لیک بر محروم و منکر بود خون

۳۰

هست بر مؤمن شهیدی زندگی

بر منافق مردنست و ژندگی

۳۱

چیست در عالم بگو یک نعمتی

که نه محرومند از وی امتی

۳۲

گاو و خر را فایده چه در شِکر

هست هر جان را یکی قوتی دگر

۳۳

لیک گر آن قوت بر وی عارضیست

پس نصیحت کردن او را رایضیست

۳۴

چون کسی کو از مرض گِل داشت دوست

گرچه پندارد که آن خود قوت اوست

۳۵

قوت اصلی را فرامش کرده است

روی در قوت مرض آورده است

۳۶

نوش را بگذاشته سم خورده است

قوت علت را چو چربش کرده است

۳۷

قوت اصلی بشر نور خداست

قوت حیوانی مرورا ناسزاست

۳۸

لیک از علت درین افتاد دل

که خورد او روز و شب زین آب و گِل

۳۹

روی زرد و پای سست و دل سبک

کو غذای والسما ذات الحبک

۴۰

آن غذای خاصگان دولتست

خوردن آن بی گلو و آلتست

۴۱

شد غذای آفتاب از نور عرش

مر حسود و دیو را از دود فرش

۴۲

در شهیدان یرزقون فرمود حق

آن غذا را نی دهان بد نی طبق

۴۳

دل ز هر یاری غذایی می‌خورد

دل ز هر علمی صفایی می‌برد

۴۴

صورت هر آدمی چون کاسه ایست

چشم از معنی او حساسه ایست

۴۵

از لقای هر کسی چیزی خوری

وز قران هر قرین چیزی بری

۴۶

چون ستاره با ستاره شد قرین

لایق هر دو اثر زاید یقین

۴۷

چون قران مرد و زن زاید بشر

وز قران سنگ و آهن شد شرر

۴۸

وز قران خاک با بارانها

میوه‌ها و سبزه و ریحانها

۴۹

وز قران سبزه‌ها با آدمی

دلخوشی و بی‌غمی و خرمی

۵۰

وز قران خرمی با جان ما

می‌بزاید خوبی و احسان ما

۵۱

قابل خوردن شود اجسام ما

چون بر آید از تفرج کام ما

۵۲

سرخ رویی از قران خون بود

خون ز خورشید خوش گلگون بود

۵۳

بهترین رنگها سرخی بود

وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد

۵۴

هر زمینی کان قرین شد با زحل

شوره گشت و کشت را نبود محل

۵۵

قوت اندر فعل آید ز اتفاق

چون قران دیو با اهل نفاق

۵۶

این معانی راست از چرخ نهم

بی همه طاق و طرم طاق و طرم

۵۷

خلق را طاق و طرم عاریتست

امر را طاق و طرم ماهیتست

۵۸

از پی طاق و طرم خواری کشند

بر امید عز در خواری خوشند

۵۹

بر امید عز ده‌روزهٔ خدوک

گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک

۶۰

چون نمی‌آیند اینجا که منم

کاندرین عز آفتاب روشنم

۶۱

مشرق خورشید برج قیرگون

آفتاب ما ز مشرقها برون

۶۲

مشرق او نسبت ذرات او

نه بر آمد نه فرو شد ذات او

۶۳

ما که واپس ماند ذرات وییم

در دو عالم آفتاب بی فییم

۶۴

باز گِرد شمس می‌گردم عجب

هم ز فر شمس باشد این سبب

۶۵

شمس باشد بر سببها مطلع

هم ازو حبل سببها منقطع

۶۶

صد هزاران بار ببریدم امید

از کی از شمس این شما باور کنید؟

۶۷

تو مرا باور مکن کز آفتاب

صبر دارم من و یا ماهی ز آب

۶۸

ور شوم نومید نومیدی من

عین صنع آفتابست ای حسن

۶۹

عین صنع از نفس صانع چون برد

هیچ هست از غیر هستی چون چرد

۷۰

جمله هستیها ازین روضه چرند

گر براق و تازیان ور خود خرند

۷۱

وانک گردشها از آن دریا ندید

هر دم آرد رو به محرابی جدید

۷۲

او ز بحر عذب آب شور خورد

تا که آب شور او را کور کرد

۷۳

بحر می‌گوید به دست راست خور

ز آب من ای کور تا یابی بصر

۷۴

هست دست راست اینجا ظن راست

کو بداند نیک و بد را کز کجاست

۷۵

نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو

راست می‌گردی گهی گاهی دوتو

۷۶

ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم

ورنه ما آن کور را بینا کنیم

۷۷

هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود

داروش کن کوری چشم حسود

۷۸

توتیای کبریای تیزفعل

داروی ظلمت‌کش استیزفعل

۷۹

آنک گر بر چشم اعمی بر زند

ظلمت صد ساله را زو بر کند

۸۰

جمله کوران را دواکن جز حسود

کز حسودی بر تو می‌آرد جحود

۸۱

مر حسودت را اگر چه آن منم

جان مده تا همچنین جان می‌کنم

۸۲

آنک او باشد حسود آفتاب

وانک می‌رنجد ز بود آفتاب

۸۳

اینت درد بی‌دوا کوراست آه

اینت افتاده ابد در قعر چاه

۸۴

نفی خورشید ازل بایست او

کی برآید این مراد او بگو

۸۵

باز آن باشد که باز آید به شاه

باز کورست آنک شد گم‌کرده راه

۸۶

راه را گم کرد و در ویران فتاد

باز در ویران بر جغدان فتاد

۸۷

او همه نورست از نور رضا

لیک کورش کرد سرهنگ قضا

۸۸

خاک در چشمش زد و از راه برد

در میان جغد و ویرانش سپرد

۸۹

بر سری جغدانش بر سر می‌زنند

پر و بال نازنینش می‌کنند

۹۰

ولوله افتاد در جغدان که ها

باز آمد تا بگیرد جای ما

۹۱

چون سگان کوی پر خشم و مهیب

اندر افتادند در دلق غریب

۹۲

باز گوید من چه در خوردم به جغد

صد چنین ویران فدا کردم به جغد

۹۳

من نخواهم بود اینجا می‌روم

سوی شاهنشاه راجع می‌شوم

۹۴

خویشتن مکشید ای جغدان که من

نه مقیمم می‌روم سوی وطن

۹۵

این خراب آباد در چشم شماست

ورنه ما را ساعد شه ناز جاست

۹۶

جغد گفتا باز حیلت می‌کند

تا ز خان و مان شما را بر کند

۹۷

خانه‌های ما بگیرد او به مکر

برکند ما را به سالوسی ز وکر

۹۸

می‌نماید سیری این حیلت‌پرست

والله از جمله حریصان بدترست

۹۹

او خورد از حرص طین را همچو دبس

دنبه مسپارید ای یاران به خرس

۱۰۰

لاف از شه می‌زند وز دست شه

تا برد او ما سلیمان را ز ره

۱۰۱

خود چه جنس شاه باشد مرغکی

مشنوش گر عقل داری اندکی

۱۰۲

جنس شاهست او و یا جنس وزیر

هیچ باشد لایق گوزینه سیر

۱۰۳

آنچ می‌گوید ز مکر و فعل و فن

هست سلطان با حشم جویای من

۱۰۴

اینت مالیخولیای ناپذیر

اینت لاف خام و دام گول‌گیر

۱۰۵

هر که این باور کند از ابلهیست

مرغک لاغر چه درخورد شهیست

۱۰۶

کمترین جغد ار زند بر مغز او

مر ورا یاری‌گری از شاه کو

۱۰۷

گفت باز ار یک پر من بشکند

بیخ جغدستان شهنشه بر کند

۱۰۸

جغد چه بود خود اگر بازی مرا

دل برنجاند کند با من جفا

۱۰۹

شه کند توده به هر شیب و فراز

صد هزاران خرمن از سرهای باز

۱۱۰

پاسبان من عنایات ویست

هر کجا که من روم شه در پیست

۱۱۱

در دل سلطان خیال من مقیم

بی خیال من دل سلطان سقیم

۱۱۲

چون بپراند مرا شه در روش

می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش

۱۱۳

همچو ماه و آفتابی می‌پرم

پرده‌های آسمانها می‌درم

۱۱۴

روشنی عقلها از فکرتم

انفطار آسمان از فطرتم

۱۱۵

بازم و حیران شود در من هما

جغد کی بود تا بداند سر ما

۱۱۶

شه برای من ز زندان یاد کرد

صد هزاران بسته را آزاد کرد

۱۱۷

یک دمم با جغدها دمساز کرد

از دم من جغدها را باز کرد

۱۱۸

ای خنک جغدی که در پرواز من

فهم کرد از نیکبختی راز من

۱۱۹

در من آویزید تا نازان شوید

گرچه جغدانید شهبازان شوید

۱۲۰

آنک باشد با چنان شاهی حبیب

هر کجا افتد چرا باشد غریب

۱۲۱

هر که باشد شاه دردش را دوا

گر چو نی نالد نباشد بی نوا

۱۲۲

مالک ملک نیم من طبل‌خوار

طبل بازم می‌زند شه از کنار

۱۲۳

طبل باز من ندای ارجعی

حق گواه من به رغم مدعی

۱۲۴

من نیم جنس شهنشه دور ازو

لیک دارم در تجلی نور ازو

۱۲۵

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات

آب جنس خاک آمد در نبات

۱۲۶

باد جنس آتش آمد در قوام

طبع را جنس آمدست آخر مدام

۱۲۷

جنس ما چون نیست جنس شاه ما

مای ما شد بهر مای او فنا

۱۲۸

چون فنا شد مای ما او ماند فرد

پیش پای اسپ او گردم چو گرد

۱۲۹

خاک شد جان و نشانیهای او

هست بر خاکش نشان پای او

۱۳۰

خاک پایش شو برای این نشان

تا شوی تاج سر گردن‌کشان

۱۳۱

تا که نفریبد شما را شکل من

نُقلِ من نوشید پیش از نَقلِ من

۱۳۲

ای بسا کس را که صورت راه زد

قصد صورت کرد و بر الله زد

۱۳۳

آخر این جان با بدن پیوسته است

هیچ این جان با بدن مانند هست

۱۳۴

تاب نور چشم با پیهست جفت

نور دل در قطرهٔ خونی نهفت

۱۳۵

شادی اندر گرده و غم در جگر

عقل چون شمعی درون مغز سر

۱۳۶

این تعلقها نه بی کیفست و چون

عقلها در دانش چونی زبون

۱۳۷

جان کل با جان جزو آسیب کرد

جان ازو دُرّی ستد در جیب کرد

۱۳۸

همچو مریم، جان از آن آسیب جیب

حامله شد از مسیح دلفریب

۱۳۹

آن مسیحی نه که بر خشک و ترست

آن مسیحی کز مساحت برترست

۱۴۰

پس ز جان جان چو حامل گشت جان

از چنین جانی شود حامل جهان

۱۴۱

پس جهان زاید جهانی دیگری

این حشر را وا نماید محشری

۱۴۲

تا قیامت گر بگویم بشمرم

من ز شرح این قیامت قاصرم

۱۴۳

این سخنها خود به معنی یا ربیست

حرفها دام دم شیرین‌لبیست

۱۴۴

چون کند تقصیر پس چون تن زند

چونک لبیکش به یارب می‌رسد

۱۴۵

هست لبیکی که نتوانی شنید

لیک سر تا پای بتوانی چشید

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 143
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۶۵
مثنوی معنوی ( دفتر اول و دوم ) بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۳۲۷
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۲۵۷
بامشاد لطف آبادی :

نظرات

user_image
توکلی
۱۳۹۱/۰۱/۰۷ - ۰۳:۰۸:۲۹
انسان ها دو گونه اند. دسته ای به دنبال داشتن ها و دسته ای به دنبال بودن ها...حضرت مولانا در این شعر می فرماید به دنبال داشتن ها نروید که زوال در پی دارد. به دنبال بودن ها باشید که ابدی ست و از بین نمی رود. تواضع را از کسی نمی توان گرفت، ایثار را، خیرخواهی را محبت را اما لباس و مقام و ...همه روزی فنا می پذیرند...
user_image
محسن
۱۳۹۲/۱۰/۲۴ - ۰۱:۵۰:۱۶
سلام داستان گرفتار شدن باز در میان جغدان داستان جداییه که با این داستان یکجا آورده شده
user_image
مانی جوادی
۱۳۹۷/۱۰/۱۹ - ۱۶:۰۹:۰۶
سلام، لطفا این مصرع اصلاح شود:مالک ملک نیم من طبل‌خواربه:مالک ملکم نیم من طبل خوار
user_image
مانی جوادی
۱۳۹۷/۱۰/۱۹ - ۱۶:۲۶:۳۱
لطفا این اشتباه های تایپی را اصلاح کنید:ور سالت را بسی فایده‌هاستبه:ور سوالت را ...چون سگان کوی پر خشم و مهیببه:چون سگان کوی پر چشم و مهیباین خراب آباد در چشم شماستورنه ما را ساعد شه ناز جاستبه:ورنه ما را ساعد شه باز جاستجغد چه بود خود اگر بازی مرادل برنجاند کند با من جفابه:دل بیازارد ...بازم و حیران شود در من هماجغد کی بود تا بداند سر مابه:جغد کبود تا بداند سر ما
user_image
کیوان پارسائی
۱۴۰۰/۰۱/۰۱ - ۰۴:۲۶:۰۳
شرح چند بیت از اشعار فوق:گر تو گویی فایده هستی چه بود؟در سوالت فایده هست ای عنود؟ظاهراََ از مولانا سؤال می شود: این جهان هستی چه فایده ای دارد؟ اصلا برای چه آفریده شده است؟ مولانا در جواب می گوید: ای ستیزه گر، تو که می گویی جهان هستی چه فایده ای دارد؟ آیا در همین سؤال تو فایده ای وجود دارد؟عنود= ستیزه گر، هم خانواده معاند******گر ندارد این سوالت فایدهچِشنویم آن را عبث، بی عایده!اگر این سؤال تو فایده ای ندارد. چرا باید به این سؤال بیهوده و بی نتیجه گوش دهیم ؟******ور سوالت رابسی فاییده ها استپس جهان بی فایده آخر چراست؟اگر سؤالِ تو فایده های بسیار دارد پس چرا جهان هستی باید بی فایده باشد؟ (مولانا به سؤال جواب هوشمندانه ای داده است او می گوید: وقتی سؤال تو که امری جزئی است ، دارای فایده است . مگر می شود که جهان به این عظمت فاقد فایده باشد؟)******ور جهان از یک جهت بی فایده استاز جهت های دگر پُر عایده استبعد ظاهراً اینطور فرض می کند که سوال کننده ممکن است بگوید:خوب از جهاتی ممکن است فایده هایی در جهان باشد ولی در کل جهان بی فایده باشد (یعنی سوال من ممکن است فایده داشته باشد و در عین حال جهان بی فایده باشد!) چه اشکال و تعارضی بین این دو هست؟و مولانا می گوید اگر اینطور است و این ادعا را داری:******فایده تو گر مرا فاییده نیستمر تو را چون فایده است از وی مایستو در اینجا باز مولانا
پاسخی زیرکانه می دهد و می گوید:حال که ادعا می کنی سوال تو فایده دارد ولی کل هستی فایده ای ندارد! ....
پاسخ دادن این سوال تو برای من (مولانا) چه فایده ای دارد؟ اگر فایده ای ندارد! خودت که
پاسخ سوال برایت فایده دارد برو دنبالش بگرد!!از وی مایست=از جستجوی
پاسخ سوالت باز نه ایستدر حقیقت وقتی فرد سوال کننده بر ادعای خودش مبنی بر بی فایده بودن هستی تاکید می کند، مولانا به جای اینکه بخواهد با وی مجادله نماید، به نوعی وی را به عقل خودش حواله می دهد ... (مثل این است که می گوید برو خودت فکر کن، من حوصله سر و کله زدن با تو را ندارم، خود دانی!)******گاو و خر را فایده چه در شِکَر؟هست هر جان را یکی قوتی دگربعد در ابیات بعدی مثال هایی می آورد مبنی بر اینکه کسانی که غرق در ظاهر دنیای مادی شده اند از درک واقعیات در پرده اند و در اصل مانند حیوانات زندگی می کنند و وقتی انسان زندگانی بدین نحو را پیش گرفت حقایق برتر دیگر برای او معنا و جلوه ای ندارند. همچون حیواناتی از قبیل گاو و خر که در خوردن شِکَر هیچ لذت و فایده ای نمی یابند. ******لیک گر آن قوت بر وی عارضی استپس نصیحت کردن او را رایضی استدر این بیت اشاره می کند بر اینکه برخی اوقات انسان دنبال حقیقت است ولی به اشتباه می افتد و راه را گم می کند. مثل اینکه آدمی به اشتباه به خوردن غذای عارضی و موقتی که خوراک واقعی او نیست روی آورد.(کنایه از این است که اگر کسی با لذّات و شهوات انسانی زندگی کند و آن لذّات را غذای حقیقی خود پندارد . مسلماََ راه کج پوییده و به انحراف گراییده است . حال اگر انسان کامل و فاضلی وی را تحت تربیت قرار دهد، به راه می آید و از غذای نفسانی و قوتِ شهوانی دست می دارد.)رایض = رام کننده اسب ، گویی که نَفسِ ما همچون حیوان سرکش و چموشی است که باید او را تربیت کرد.ولی اگر کسی مانند آن سوال کننده به جای جستجوی حقیقت به دنبال عناد ورزی باشد، باید آنچه شرح بلاغ است با وی گفت و بعد از آن او را به وجدان و عقل خودش واگذار کرد تا اگر مانند همان گاو و خر است و غذای او علف است به همان علف مشغول و خوش باشد همان طور که در جایی دیگر مولانا گفته:گاو باشی، شیر گردی نزد اوگر تو با گاوی خوشی، شیری مجو!"نزد او" = منظور نزد خداوند یا به عبارتی رسیدن به کمال مطلق است
user_image
کوروش
۱۴۰۲/۰۸/۱۶ - ۲۱:۵۹:۵۶
جالب بود