مولانا

مولانا

بخش ۶۴ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

۱

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم

راه طاعت را بجان پیموده‌ایم

۲

سالکان راه را محرم بدیم

ساکنان عرش را همدم بدیم

۳

پیشهٔ اول کجا از دل رود

مهر اول کی ز دل بیرون شود

۴

در سفر گر روم بینی یا ختن

از دل تو کی رود حب الوطن

۵

ما هم از مستان این می بوده‌ایم

عاشقان درگه وی بوده‌ایم

۶

ناف ما بر مهر او ببریده‌اند

عشق او در جان ما کاریده‌اند

۷

روز نیکو دیده‌ایم از روزگار

آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار

۸

نی که ما را دست فضلش کاشتست

از عدم ما را نه او بر داشتست

۹

ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم

در گلستان رضا گردیده‌ایم

۱۰

بر سر ما دست رحمت می‌نهاد

چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد

۱۱

وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو

گاهوارم را کی جنبانید او

۱۲

از کی خوردم شیر غیر شیر او

کی مرا پرورد جز تدبیر او

۱۳

خوی کان با شیر رفت اندر وجود

کی توان آن را ز مردم واگشود

۱۴

گر عتابی کرد دریای کرم

بسته کی گردند درهای کرم

۱۵

اصل نقدش داد و لطف و بخششست

قهر بر وی چون غباری از غشست

۱۶

از برای لطف عالم را بساخت

ذره‌ها را آفتاب او نواخت

۱۷

فرقت از قهرش اگر آبستنست

بهر قدر وصل او دانستنست

۱۸

تا دهد جان را فراقش گوشمال

جان بداند قدر ایام وصال

۱۹

گفت پیغامبر که حق فرموده است

قصد من از خلق احسان بوده است

۲۰

آفریدم تا ز من سودی کنند

تا ز شهدم دست‌آلودی کنند

۲۱

نه برای آنک تا سودی کنم

وز برهنه من قبایی بر کنم

۲۲

چند روزی که ز پیشم رانده‌ست

چشم من در روی خوبش مانده‌ست

۲۳

کز چنان رویی چنین قهر ای عجب

هر کسی مشغول گشته در سبب

۲۴

من سبب را ننگرم کان حادثست

زانک حادث حادثی را باعثست

۲۵

لطف سابق را نظاره می‌کنم

هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم

۲۶

ترک سجده از حسد گیرم که بود

آن حسد از عشق خیزد نه از جحود

۲۷

هر حسد از دوستی خیزد یقین

که شود با دوست غیری همنشین

۲۸

هست شرط دوستی غیرت‌پزی

همچو شرط عطسه گفتن دیر زی

۲۹

چونک بر نطعش جز این بازی نبود

گفت بازی کن چه دانم در فزود

۳۰

آن یکی بازی که بد من باختم

خویشتن را در بلا انداختم

۳۱

در بلا هم می‌چشم لذات او

مات اویم مات اویم مات او

۳۲

چون رهاند خویشتن را ای سره

هیچ کس در شش جهت از ششدره

۳۳

جزو شش از کل شش چون وا رهد

خاصه که بی چون مرورا کژ نهد

۳۴

هر که در شش او درون آتشست

اوش برهاند که خلاق ششست

۳۵

خود اگر کفرست و گر ایمان او

دست‌باف حضرتست و آن او

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 175

نظرات

user_image
احسان
۱۳۹۴/۰۹/۳۰ - ۱۰:۳۷:۵۸
در سفر گر روم باشی ساختن کی رود آزاد تو حب وطن % واقعا همین طراوت زیباست
user_image
جمشید
۱۳۹۶/۰۷/۱۶ - ۰۸:۲۶:۰۴
نگاه حضرت مولانا در این شعر به شیطان بسیار جالب بود و نشان می دهد می شود همه ذرات کائنات را جزیی از وجود خدا دانست که به اقتضای زمان به آنها وظایفی محول گردیده است و ان کسی سعادتمند است که وظیفه خود را به خوبی به انجام برساند
user_image
محمد.ک.ابرقویی
۱۳۹۷/۰۴/۲۶ - ۱۸:۲۱:۱۴
فرقت از قهرش اگر آبستنستبهر قدر وصل او دانستنستتا دهد جان را فراقش گوشمالجان بداند قدر ایام وصالفرقت در مصرع نخست ،فرغت به معنای دوری است، و فراقش، نیز فراغش می باشد
user_image
محمد.ک.ابرقویی
۱۳۹۷/۰۴/۲۶ - ۲۱:۳۸:۰۵
با عرض معذرت بنده اشتباه کردم و فرقت و فراقش صحیح می باشد. کمانی جدایی میدهند. باسپاس
user_image
آرین رحیمی
۱۴۰۱/۰۷/۲۰ - ۱۴:۱۲:۰۶
راضیه المرضیه